12دی

وقتی ی کامنت حالتو خوب میکنه....


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 20:27 | نویسنده : ناردونه |

یک نفر بآشد حآل مرآ خوب کند ..
بآشد و سکوت کند تآ من برآیش نق بزنم و او لآم تآ کآم حرف نزند !
بآشد و سکوتش دیآزپآمی بآشد برآی ذهن آشفته ام ..
آن موقع هآ که دلم گرفته زنگ بزند آهنگ مورد علآقه ام رآ بخوآند .. 
برآی هزآرُمین عکسی که میخوآهم بگیرم هم لبخند بزند یآ حتی قیآفه اش رآ عجیب و غریب کند !
اصلا بآید عکآس بآشد !
کتآب بخوآند و هربآر که میبینمش برآیم از کتآب هآی جدیدی که خوآنده بگوید !
شعر بخواند و شیفته ی آهنگ هآی عهد بوق بآشد !
کلمآت محبت آمیزش همیشگی نبآشد .. 
اصلاً حضورش هم همیشگی نبآشد ..
امآ ایمآن دآشته بآشی هر وقت که مشتآق دیدآری او مشتآق تر است !
و شتآبآن به سویت می آید ..

 

 

+ من چنین آدمی رآ بآ جآن و دل خوآهم خوآست و عآشقآنه هآ برآیش خوآهم نوشت ..


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 20:26 | نویسنده : ناردونه |

پارسال اگر انتخاب رشتم نپوکیده بود ب احتمال99و نیم درصد روانشناسی قبول میشدم...خیلی خوب میشد...رشته ای ک از ته دل دوسش داشتم خبری از ریاضی و حساب مساب نبود...نمیدونم چرا باید درمورد چیزی ک گذشته و رفته تو غیرممکن ها بنویسم...الانم رشتمو دوس دارم ولی انتخابم نبود تقدیرم بود...هی خدای من..نگاهتو از روم برندار...تنها داراییم تویی...چی بگم...منتظر اعلامیه ثبت نامم...دوس دارم برم و ببینم چ خبره...کجای کارم...

 

بعضیا عوض تبریک یا ارزوی موفقیت گفتن رشتم خوب نیست و براش کار نیست و..هوووف...میذارم پای حسادتشون..و یا احمق بودنشون 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 20:26 | نویسنده : ناردونه |

8دی

برای ظهر سوپ برنج و مرغ ساختم...اصلا جالب نشد الانم ک دلم درد گرفته باز خدا پدر نباتو بیامرزه خوردم بهتر شدممم...هوف دلدرد بدتر از کابوسه...

راستی تصمیم گرفتم دیگ غصه نخورم بیخود..اونشب کلی گریه کردم و سبک شدم ...اسم این حالو گذاشتم سادیسم سینوسی....

سینوهه ژونمم درحال پایانه...کاش جلد دوشو هم داشتممم...فردا صب بیرم کتابخونه...اخجون کتابای جدییید....بعدشتم بیرم خرید رژ...:)))).

.

.

فرداش:

رفتم کتابخونه و سینوهه 2 رو هم پیدا کردم با ی کتاب روانشناسی......هیچی دیگ برگشتنه پدرم درومد موصیم بسته بود نشد خریدامو بکنم....خلی خوبه این کتاب روانشناسیه...باید هر روز یک ربع با دست چپم تمرین نوشتن کنم....تاحالا بهش فکر نکرده بودم

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 20:26 | نویسنده : ناردونه |

خدایا ناشکری نمیکنم...ولی کاش این زندگی تموم ش...باشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یا خوبش کن یا تموم ش....چرا انقد بهم بی محلی میکنی ؟هااااااااااااااااااااان؟چرا؟چرا؟چرا؟

 

از چشمام خون میچکه....

میدونی ب اینده امید نداشتن یعنی چ؟؟؟؟یعنی زندگیت بشه پوچ...سیاه....

خداجون...دیگ چجوری برات زجه بزنم هان؟دلم میخواد بهم بگی دوسم داری....من از گذشته توبه کردم....میفهمی؟بسه...انقد نیارش جلو چشم بسه خدا بسه بسههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 20:25 | نویسنده : ناردونه |

6دی

امروز منتظر ی اتفاق بودم...هه...تنها کسی ک بهم تبریک گفت شیوا بود...دلم خیلی بینهایت گرفته...دیگ نمیرم این عصرنشینی های مزخرففف....واقعا حالمو بد تر میکنه...ایینک حرفی برای گفتن ندارم...احساس راحتی نمیکنم...حرفا رو مخمن...وقتی خاله درمورد خواستگارای دخترش پز میده نفسم ته سینم جمع میشه...بزور میخندم....

من میدونسم چی تو دل مامانه...ولی گفت...

ب خدا گفتم اگ اینطوری میخوای عذابم بدی اصن زندگیو نمیخوام..دلم خودکشی میخواد....وابستگی ب این دنیات ندارم...خودت میدونی....دوس دارم راحت شم....دلم میخواد تموم ش....ب خودت قسم ناشکری نمیکنم...ولی ته دلم بدجور خالی شده....خستم....از بی محلیات خستم

چن سالم شد؟رفتم تو 21 سال...هه...21سالمه


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 20:25 | نویسنده : ناردونه |

دلم میخواد داد بزنم

 

داد بزنم،بالا بیارم

خون بالا بیارم


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 20:24 | نویسنده : ناردونه |

شب تولدم

 

عکساش

لعنت ب این زندگی...وفتی عکساشو میبینم جوشش اسید معدمو حس میکنم ...ی غریبه...غریبه ای ک قبلا اشناترین بود....شب تولدمه...کاش متولد نمیشدم...ن ن ن گریه نکن ...حس بد...هر چقدر ب خدا نزدیکنر میشم گذشتم بیشتر رو دوشم سنگینی میکنه...خدایااااااااا ب قلبم ارامش بده...گنبد امام رضا...حس بد...دلم میخواد موقعیتی پیش بیاد ک بتونم فراموشش کنم....دلم حفه شوووو لال شووو بمیر اصن نظر نده تو این بلارو سرم اوردی...دلم میخواد ی ادم خبیث بشم...مثل شخصیتای بد فیلما...دلم قتل میخواد ...هه مسخره...خیلی وقته تو ذهنم میکشمشون...هاهاها...بعض لعنتی...خدایا ب خودت پناه میبرم......بغض لعنتی....معدم میسوزه...

چاوشی:من از اه بی تاثییر میترسم...هوم اره محسن عزیزم...منم میترسم...

دوس دارم سفر کنم ازینجا برم...الان شرایط دل کندنو دارم...دوس دارم ازین کشور منحوس برم...ای کاش میشد برم...کاااااااش میشد برم.....کاش میشد...کاش میشد کاش میشد کاش میشد...اشکای لعنتیییییییییییی...اشکای لعنتی....

 

بغض لعنتی

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 20:24 | نویسنده : ناردونه |

وااااایی ن ن ن....دندون درد ن...دندونی ک پر کردم درد گرفته...خدایا ن...سمت راستمم ک پر کردم سوراخ شده این ورمم درد میکنه...باید میرفتم روکش میکردم....اما چجوری...خواهش میکنم درد نگییییییر...حس بد ...خدایا چیمیشد بدون دغدغه پول میرفتم دندونپزشکی و درستش میکردم...از بیپولی متنفرم...الان از تنها چیزی ک متنفرم بیپولیه...


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 20:23 | نویسنده : ناردونه |
از امروز تا 40روز دعای توسل...ب نیت...نمیدونم نیت زیاده

برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 20:23 | نویسنده : ناردونه |

خیلی وقت بود میخواسم این پستو بنویسم...لیست علایقم افکارم اهدافم و و و ...درین تاریخ....میدونم ادما بعد ی مدت کلا تمام افکارشون تغییر میکنه و طولش بستگی داره ب اون دوره ....

 

رنگ مورد علاقم...بنفششششش و زرد...حیوان پاندا...جغد..مار..اسب....ساز پیانو...غذا فسنجون ..پیتزا..لوبیا پلو...

کارایی واقعا دلم میخواد الان موقعیتش نیست..اسب سواری سنتور...خوشنویسی و نقاشی...کنسرت تتل و شادمهر و بنیامین و چاوشی و علیزاده واقعا ارزومه

جاهایی ک دوس دارم برم...ریو دوجانیرو..پاریس چین و هند...احتیاجات الانم..لیزیک ..کمی چاق شدن...کلی پول برای خرید...گلکسی اس6...گواهینامه...

خصوصیات مسترم...اروم و ریلکسسس...خوش اخلاق...دستشم ب دهنش برسه...قد 170 ب بالا و خیلیم خوشگل نباشه اما پولدار باشه....و برام بمیره عاشقم باشه...باشخصییییت باشه...هوم...پوولدار باشه....باحال باشه...پولدار باشه....

اسم بچه هام اردلان اردشیر مهرگان ایراندختکارایی ک باید براشون انجام بدمممم...رقص باله...زبان فرانسوی و پیانو

 دغدغم..جوش لعنتی...بی پولی...لنزم...ریاضی و فیزیکو چجوری میخوام پاس کنممممم....پری قبل از من از نکنه

کارای مورد علاقم..کتاب خوندن ..نقاشی...موزیک...اشپزی...شهری دوس دارم برای زندگی..شهرکرد شمال..تهران و اصفهان البته اگ هواش تمیز بود هه....کشور دیگ هم دودلم بین کانادا و استرالیا ...ولی ن فقطططط ایران...

خواننده..چاوشی..تتل..بنیامین..اردلانم عاشق قیافشم...رضا یزدانی..وایییی مسیح و ارررررش جانانم..سامی بیگی.

از سریالای تل متنفرررم بخصوص کیمیا ولی عاشق شمعدونی بودم...الانم ک برگریزان عالیه..و چن شنبه با سینا هم خیلی دوس دارم

اینده رشتم اگه خوب پیش رفت دوس دارم تا دکترا بخونم اگرم حال نداشتم و موقعیتش بود عاشق دبیریم...بهترین شغل...شاید الان حسرت پرستاری یا بقیه شغلای بیمارستانیو بخورم اما بخاطر علاقه اصلا و ابدا نیست بخاطر مسایل مالی و این حرفاشه.....دلم میخواد بخوووونم موفق باشم تو درسام دوس دارم ب جایگاهای بالا مث وزیر محیط زیست  بشم....ن خدایی الان ک فک میکنم حال این همه مشغله رو ندارم ویییی

افکارم فهلا مرتب نیست مشوش مشوشه الان یعنی فکر همین الانم اینه ک همکلاسیا و دوستا و مخصوصا هم اتاقیای خوبی داشته باشم دانشگاهمونم خوب باشه شهرشم خوب باشه 

 لحظات قشنگ و سادم:غروب+نون تازه...بعد مامی برام نون قازی خرما گردو یا نون پنیر سبزی بیاره.......

از خواب بیدار شم و ببینم بارون یا برف میاد......یا صبا با صدای رادیو بیدار شم و ببینم همه دارن میرن مدرسه و بیرون بعد پتو رو بالا بکشم و باز بخوابم

شامو مامان انقد خوشمزه بسازه ک نتونم جلو پرخوریمو بگیرم...هاهاها لاغری یجورایی خیلی خوبه

برای پرنده ها دون بریزم و ببینم ک جمع شدن و میخورن...

وختایی ک مینارو محکم فشار میدمو و بوسش میکنم...بچچچچچچچچم

وقتی ی کتابو تموم میکنم...هه هه

.

.بترین انیمشنایی ک دیدم راتاتویییییی...دروننننن...پاندای کنگ فو کارررررر...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 20:23 | نویسنده : ناردونه |

30اذر-دوشنبه

دیشب خونه مادربزرگه دعوت بودیم....دلم نمیخواس برم اصلا باهاشون احساس راحتی ندارم...و کلافه میشم ازینک چون زیاد حرف نمیزنم بهم بگن واااای چقد مظلومه یا گیر بدن چرا حرف نمیزنی...بعد مدت مزیدی یکم ب خودم رسیدم ...بیچاره خودم....

و ارایشی ک نمیشه بهش گفت ارایش....میکاپ بعضیارو ک میبینم روم نمیشه ب این یدس کرم و رژی ک میزنم بگم ارایش...

خداروشکر خلوت بودیم....ازبین عموها جداااا از بقیه مسایل بنظرم عمو حسین مهربونتره و بیشتر تحویل میگیره البته عمو حسن هم ...ولی ازین یکی اصلاااا خوشم نمیاد افکارسیاسی ضد من داره و بقیه...

در کل بدک نبود بهتر از تو خونه نشستن بودششششش...

.

 دیشب با دخی عمو بحث کنکورو این حرفا بود حس خیلی خیلی خیلی بدی بهم دست داد...انگار این شده ی برهه از زندگی من یعنی کنکورم و هدفش ک سوراخه...خالیه....رادیولوژی رادیولوژی این اسم همش تو سرم میچرخه...انگار درس خوندنشون ی حسرته برای من ...رشتمو دوس دارم ایندشو دوس دارم ولی این افکار مفت نمیذاره تو حال خودم باشم...حرف از پزشکی و دندونپزشک و پرستار و اینا ک میشه انگار یچیزیو از دست دادم...من راضیم واقعا راضیم اما فک کنم این شده ی عقده برام عقده ای ک نبخاطر خواست خودم بلکه بخاطر خواست یکی دیگ تو دلم شده....خدایا کاش ی دکمه هم داشتیم تو مغز بنام فراموشی...الان امید دارم ب اینک برم دانشگاه این افکار بپره و سرم گرم ش....

از سوم بهمن کلاسا شروع میشه...فقط کاش زودتر اعلامیه ثبت نام بیاد خیالم راحت ش ازین بابت...

امروز باید اتاقو اساسی بتمیزم....مممم کتابمم بخونمووووو

دیشب ک اهنگ اره اره رو میگوشیدم دلم میخواس مسترم بود توی ماشین ب سمت ناکجا اباد بلند بلند باهاش بخونیم

اره اره اره اره ..اره اره دیگ مال من شدی ... اره اره دیدی عاشقم شدی...اره اره دل تا اخرین نفس....بیقراره واسه تو همینو بس...اره اره اره ارهههههه

بعد فیلم بگیرم بفرسم برا من با عشقم...هاهاها...دیفانه


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 12 دی 1394برچسب:, | 20:21 | نویسنده : ناردونه |

یکشنبه29اذرماه94

دیشب توی رختخواب با خوندن ی متن تمام اون گریه هایی ک پشت بیخیالی قایم شده بودن اومدن پیشم....ی گریه از ته دل...ولی اینبار با خدا قهر نبودم...

بعد یکسال زیادی دارم بهش فکر میکنم...و این عذابم میده....نمیدونم چجوری باید فراموش ش...

.

پاییزم تموم شد....پاییز سردو برفی...خب سال دیگ این موقع کجام و چیکار میکنم خدا عالم است...ولی ای کااااااااااااااش ب این روزا بخندم ب دغدغه های فکری این روزام بخندم...

کم کم باید اماده بشم برای دانشگاه...یکماه دیگ...دیگ خبری ازون ذوق و شوق نیست...بیشتر میترسم...اولش همیشه سخته...

.

خب این روزام تقریبا رنگیه...کل روزم با نقاشی و کتاب و مراقبت از جوجوم و چاوشی عزیزم پر میشه...دوس دارم این ارامشو....دلم میخواس ورزشم کنارش بود...ولی واقعا دوران بی پولیه....کاش زودتر این سکونو پیدا  میکردم ...خیلی خوبه علایقتنو کشف کنی و همش تو ذهنت ترتیب انجامشو مرور کنی...دیگ احساس نمیکنم روزام ب پوچی میگذره..

.

هوا ابریه...نمیدونم اسمون چ خوابی دیده...اما همممیشه خدارو شکر میکنم بابت نعمتش...برف و بارون عزیزم...بزرگترین نعمتش اینه ک نمیذاره از تشنگی بمیریم...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:8 | نویسنده : ناردونه |

فیلم 10سال پیشو گذاشتیم...سال 84تولد 4سالگی داداش ....یادش بخیر چقد خوب بود چقد شاد بودیم چقد رابطه ها بهتر بودش...چقد روحیم خوب بود...کاش برمیگشتم ب گذشته و همونجا دفن میشدم ....الان تو فصل سرد زندگیم....جاهایی ک ننرو نشون میداد بی اختیار لبام میلرزید سخت خودمو کنترل کردم ...دلم براش تنگ شده.چرا اخه خدا چرا چرا چرا....از بین اینهمه ادم فقط اون اضافی بود ???میدونستم دیدن اون فیلم داغونم میکنه....

مامان میگف چقد قبلنا بهتر بودی...وقتی میومدیم جلو دوربین و میرقصیدیم ته خنده بود گذشته ها برای من چقد رنگی بود...همه چی خاکستری شده...از دنیای حال متنفرم...دوستی صمیمی من با دخی خاله دلم تنگ شده واسه اون دختر ...زمان گذشته و شخصیت ادما تغییر کرده...همینه دیگ زندگی همینه البته برای من

طرف جدش یعنی مادربزرگ مامانش هنوز سرومروگندس ...شب چله برای من ی شب دلگیره ک بیکسیمو میاره جلو چشم...

.

.

از طرف دیگ بابا نوار پیش دبستانی و جشن تکلیف منو پکونده ...دلم میسوزه ..من خودمم اینجا مهم نیستم چ برسه ب خاطراتم...ازینک دوباره فکرو ذکرم شده اون اشغال...روزی چندبار میرم صفحشو نگا میکنم و دست خودم نیست....فکرو ذکرم شده اینک چرا باید اون دختره ک خیلی قبلا دنبال شمارش بود جز فالووراش باشه...اونموقع ها میگف برای دوستم میخواسم و منم باور کردم....

زندگی خاکستری من....

 

.

.

.

بعدا نوشت...نوار جشن تکلیف پیدا شد اما پیش دبستانیم هنوز مفقوده


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:8 | نویسنده : ناردونه |

الان دلم میخواد مامان بیاد باهام صحبت کنه...هیچ اتفاقی نیفتاده اما خیلی دوس دارم بیاد و باهام حرف بزنه و مث همیشه بهم امید بده...تو اتاق تاریک نشستم و با مینا حرف میزنم....


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:8 | نویسنده : ناردونه |

ادم برفیییییییی ...وقتی رفتم پایین تازه فهمبدم چقددددد برف اومده ....هیشکی باهام نیومد...ادم برفی با دماغ هویجی


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:7 | نویسنده : ناردونه |

گاهی ی ترس و هراس میفته تو دلم ک نکنه تنها بمونم نکنه بشم مث هزاران دختری ک چشمشون ب در موند و اونی ک مبخواسن.نیومد...خبر ازدواج اشناها و.دخترایی ک میشناسم تند تند ب گوشم میرسه...حس خوبی ب دنبالش نیست فقط براشون ارزوی خوشبختی میکنم البته کمی با چاشنی حسرت و این حرفا 

از خودم ناامید نیستم ک بگم اره کسی منو نمیپسنده شاید خیلی ساده باشم نسبت ب بقیه دخترا ولی هرجا رفتم ب خودم امیدوار شدم ....اه ولش کن واقعا دوس ندارم بهش فکر کنم ....حرف ازدواج تو جمع واقعا برام عذاب اوره ....سریال کیمیا وقتایی ک ارش از کیمیا خواستگاری میکنه یا درمورد ازدواج حرف میزنن انگار تو تنگنام عرصه بهم تنگ میشه فک کنم این نقطه ضعفمه انگار 

 

بهر حال هر چی بشه بازم توکل میکنم ب اون بالایی...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:7 | نویسنده : ناردونه |

16اذر

اخر شب وقتی داری اماده میشی واسه خواب میبینی رنگ پنجره اتاقت غیر عادیه پنجررو باز میکنی و دهنت از خوشحالی وا میمونه و میدوی پایین و میگی دااااااره برف میاااااااااااااااااد.انقد تند میباره ک کل کوچرو سفید کرده....ارزو میکنی ک تا صب بباره

.

صب با صدای رادیو بیدار شدم ک داشت تعطیلی مدارسو اعلام میکرد گوش میدم همه ی شهرارو گفت الا شهر ما و صدای مامان و داداش بلند میشه ازین تبعیض

برف بند اومده هر ب چند دقیقه میرم بیرونو نیگا مبکنم و ذوق میکنم....ی لیوان شیر داغ کنار بخاری و کتاب چارلز دیکنز در دست...

البته اینا قسمتای خوبشه یجورایی غرغرای مامان رو مخه و ازینک ب چیزای کوچیک گیر میده  عصبی میشم...هوووووف...

امروز روز دانشجو بوده انگار...هوم...پارسال اینموقع ما دانشگاه بودیم هییییییچ خبری نبود دریغ از ی پلاکارد خشک و خالی و ازونجا بود ک فهمیدم پیام نور دانشگاه نیست و دانشجواشو دانشجو حساب نمیکنن...

..

بعد چند سال انتظار بازم ازین برفا بارید...دلم حلیم میخواااااد...بیشتر از همه دلم واسه گنجشکا و پرنده ها و گربه ها و سگا میسوزه...برف دوباره شرو کرده تند تند ریز ریز میباره و قند تو دل من اب میکنه...هرچند از بیرون رفتن و دور زدن پیست رفتن و...... محرومم ولی خب باریدنش و نگا کردنشم نعمته....

الان جای خالی مستر واقعا خالی احساس میشه...کاش بودش دوست داشتم باهم میرفتیم پیست و دست تو دست هم قدم میزدیم و خلبازیای مردمو نیگا میکردیم و میخندیدیم...


Tag's: مسترررررر کجایییییییییییییییی 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:6 | نویسنده : ناردونه |

14اذرمااااااه 

امروز باکلی انرزی رفتم باشگاه ولی چون پول بیمه رو.نداده بودم نذاشتن ورزش کنم اه تو این بیپولی واقعا نمیتونم از 15تومن بکذرم

هیچی دیگ مث اوسکلا اومدم خونه گرفتم خوابیدم...واقعا ک خیلی سگن ادما 

.دیروز  بعد مدتها ب انیمیشن خیلی خیلی قشنگ دیدم اسمش نمیدونم چی بود توی سر ی دختر احساساتش بودن نمیدونم

کتاب اناکارنینا تموم کردم ...واقعا قشنگگگگگگگ بود الانم دارم جام جهان بینو میخونم  چجوری توضیح بدم ولی خلی باحال بود و الان همش اونارو تو سرم تصور میکنم 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:6 | نویسنده : ناردونه |

میخواستم از زندگیم بنویسم:واقعا ازش بدم میومد...برای اولین بار ک دیدمش وقتی ک اصلا نمیشناختمش و حتی اسمشم نمیدونسم توی دلم مسخرش کردم...دوست نمیدونم اسمشو چی بذارم...نامردم؟شمارمو بهش داد...از همون اول بهم دروغ گفت با اینک حقیقتو میدونسم و میدونسم داره دروغ میگه اما بنظرم مهم نیومد...

حسرت امروز من شده اینک کاش جوابشو نمیدادم...کاش دیگ پامو اونجا نمیذاشتم ک با اشک تمساح دلمو برای خودش کنه...اولش واقعا جوابم نع بود...فقط خوشم میومد ازینک میدیدم یکی ب اصطلاح عاشقم شده و حواسش ب منه خواهش والتماس و...چرا عقلم کار نمیکرد؟ب اخرش فکر نمیکردم....تا اینک وابستش شدم...اول وابستش شدم و بعدش واقعا دوسش داشتم...میدیدم ک خیلی دوسم داره...ی عشق اتشی ک بخاطرم جلو همه وایمیستاد....

یکی از ناراحتیام یان بود ک قبلا با یکی از دوستام دوست بودش و من اخراخر نفهمیدم کدوم راست میگن...بهر حال چشممو روش بستم و با اینک میدونسم دوستم هنوز عاشقشه و تو دلم احساسشو بچگونه میدونسم ونمیفهمیدم با وجود اینهمه کوچیک شدن چطور بازم دوسش داره...بیخیال...فکر میکردم براش متفاوتم....واییییییییییی خدایاااا همینطورم بود هرکاری میکرد برای خوشحالیم کلی نگرانم بود....حس میکردم خوشبختم احساس میکردم عشقمون تکه کسی نمیتونه بینمون فاصله بندازه....

اون پزشکی قبول شد و منم قرار شد برای سال دیگش بخونم....واقعا تا قبلش هیچ علاقه ای ب درس نداشتم...قشنگ درسارو ک میخوندم برام تازه بود هر روز چنننننننند ساعت بکوب میشستم میخوندم ب 10 ساعتو اینام میرسید...اینجور درس خوندنم باعث شد رابطم با دوستام کم بشه و تنها بمونم ولی اون برام اندازه تموم دنیا بود...خوندم خوندم خوندم هدف خاصی نداشتم هدفم فقط دانشگاه رفتن بود...همینک برم ی شهر دیگ....خیلی خوشحال بودم رتبم برای کنور اونی ک میخواستم نشد ولی بهر حال منو ب هدفم میرسوند ...امسال ارزوم همون رتبه بود ک اونم نشد...

دیگ قرار شد اون برام انتخاب رشته کنه اعتماد من بهش دقیقا 100بود....100درصد اطمینان و اعتماد...اصلا اونو وجودی از خودم میدونسم...انتخاب رشته خیلی خیلی ناشیانه نوشتم و تک تک بهش میگفتم و وارد میکرد...حالا میفهمم ک رمز تعیین سرنوشتتو نباید حتی ب نزدیکترین کستم بدی...

راضیو خوشحال رفتم نتیجرو دیدم و ب امید روز اعلام نتایج نشستم...تابستون اخر واقعا رفتارش سرد بود...دروغ پشت دروغ...همشم ک درس میخوند حتی اگ التماسش میکردم بیا ببینمت نمیومد و میگفت تو منو سرد کردی اخه چنباری اومده بود منو ببینه و من نرفته بودم...خودمو ب اون راه میزدم ک اره فشار درساشه و چ میدونم اونموقع چی چی تو مغزم بود ک مث سیب زمینی شده بودم شاید علاقه زیاد...

دیگ روزی ک قرار بود نتیجه اعلام بشه یعنی شبش با کلی ذوق و ترس قاطی  

 

 با کلی استرس با مامان و داداش نشستیم پشت نت استرسم فقط بخاطر این بودک میخاسم بدونم کجا قبول شدم...وقتی صفحم باز شد دیدیم.نوشته پیام نور شهر خودم واقعا باورم نمیشد مث سطل اب یخی بود ک.ریختن رو سرم خیلی بد بود خیییییلی. همه زحمتام اومد جلو چشمم چ میدونم تمام ارزوهام ک اون موقع برام.ی دنیا ارزش داشت زدم زیر گریه مامانمم ک.مثلا میخواس ارومم.کنه هی میگف اینجا خوبه غصه نخور این حرفا ب ارمی پیام دادم دلم میخواس جوابم بده و ارومم کنه دلداریم بده اون موقع واقعا تشنه دلداریش بودم دیگ اونشب هرجوربودد صب شد صب دیدم پیام داده این چ رشته ای و چرا اینارو ک خوندم دلم اتیش گرفت دقیقا در تضاد با حرفای قبلنش ک میگف رتبت صدهزارم بشه برام مهم نیست من شکستن قلبمو حس کردم اون لحظه پشتمو خالی کردرو نمکم زخم پاشید..همونروز بود گ تموم کردیم بهش گفتم برو و بی چون و چرا رفت...

 

 موقع رفتنش انقد حالم بد بود ک هیچی بهش نگفتم و همه حرفام قلمبه شد تو سینم ...من موندم و ی دل شکسته...دیگ کارای باباش و سرکوفتای مامان ب کنار اون خودش ی کتابه...خدایا چقدرررر پارسال ب من سخت گذشت چقد تلخ بود...مخصوصا وقتی نتیجه نهایی اوند و دیدم هیچکدوم از اون رشته ها نبودش این شد ی سوال گنده تو زندگیم ک اخه چراااااا...چرا باید اینکارو میکرد با من...و هنوزم برام سواله 

 

پیام نور رو رفتم و کنارش درسای کنکورو میخوندم...بدک نبود ولی جای من اونجا نبودش ب هر بدبختی شد خوندم درسارو و دوباره کنکور دادم و انتخاب رشته کردم و قبول شدم برای ترم بهمن...تا اینجا شد سه ترم عقب افتادن...میدونم تا اینجاشم خدا کمکم کرده بهم امید داده ازینجا ب بعدش هم منتظرم ببینم چی در انتظارمه و ب خودش توکل میکنم...

با این وجود تک تک روزام ب یادش الوده بود هر جا هر حرف هر جایی ک نشونی از عشقه دردم جلو چشام رژه رفت  و هر لحظه ارزوی مرگشو کردم...چن روز پیش ک عکساشو دیدم یبار دیگ سوختم ازینک.چرا شاده و خرم و من اینجا افسرده و داغون...میدونم هیچوقت نخواهم بخشیدش تا اخررررر عمرم  گ

یچیزی تو قلبمه حس نفرت و یکی عشق?نمیدونم اما نفرت غلبه داره ب اون احساس پوچ...

اینجا بودش ک دیگ برام مفهومی بنام عشق وجود نداره...و از دیدن این حس بین دیگران دلم میگیره...خدای مهربونم من همه ی اینارو ب خود خود خودت میسپرم...و میبینم اون بخاطر خوشبختی کمنظیرش تورو سکر میکنه و ایندفم میگذرم ...کسی از اینده خبر نداره نمیدونم.چی قراره بشه دوس دارم اوضاع فرق کنه متفاوت بشه ازینی ک هست.

 

احساس میکنم روحم.قوی میشه...زندگی برای من مث میدون جنگ میمونه الان...باید بجنگم...فقط کاش دستمو بگیری خداجون دستو.بگبر خدای خوبم

از هر کسی ک داره وبلاگ منو میخونه خوااااااهش میکنم برام دعا کن خیلی نیاز دارم ب دعای بقیه 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:5 | نویسنده : ناردونه |

میخوام یکم درمورد خودم بنویسم ...واقعا خودمم خودمو نمیشناسم...این مراحل زندگی ی ادمه...کودکیش...نوووجوانیش....دوران جوانی و میانسالی و پیری

کودکیمو دوست دارم...پر از خاطرات و اتفاقای نابه ک الان امکان نداره تکرار بشه و بچه های های الانی هیچوقت تجربش نمیکنن...منو دخی خاله و ماجراجوییامون...بازی هایای تو کوچه و....خونه ننه و روزهایی ک اونجا سپری کردم....

دوره نوجوانیم و سن بلوغ...همینو میدونم ک خیلی بد بود...و اصلا دوسش ندارم

و سنی ک الان توشم....خیلی پرفراز و نشیب بوده تا الان دقیقا مثل ی نمودار سینوسی ...پارسال این موقع دقیقا ته ته اون پایین بودم....خیلی وحشتناک بود...تجربه هایی ک تاوان سختی براش دادم...و الان من اینجام...

هرچی ک بوده تموم شده...من امادم ک ی زندگی جدیدو شروع کنم....فقط منتظر ی فرصتم...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:5 | نویسنده : ناردونه |

 14اذر-شنبه

گاهی اوغات ب حدی ناراحت و عصبی میشم انگار ک دنیا ب اخر رسیده و همه چی تموم شده...چن روز پیش واقعا حالم بد...از اینک حالش خوب بود از خودمو خدام منزجر شدم....

حال بدی بود...کینه دل ادمو سیاه میکنه...چ میشه کرد زندگیه دیگ...اون اینطوری میخواد اون یچیزی میدونه ک من نمیدونم...خدا جونم منو ببخش ک انقدررر تند میرم...خودت بهم صبر بده

 


Tag's: ببخش ,منو ,خدای ,مهربونم ,من 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:4 | نویسنده : ناردونه |

بذار تظاهر کنم ب خوب بودن

اره تظاهر میکنم...

تظاهر میکنم تا خودش منو ازین سرگردونی دربیاره...هرچند براش مهم نیستم....هوم...

قانون مورفی:چیزی باید اتفاق بیفته اتفاق میفته

روح شکسته ی ادم دیگ ب چ دردی میخوره....روح زخمی من...دوست دارم ازاد بشه....

ی تصادف...سقوط...گاهی برای ندیدن بعضی چیزا حاضری زندگیت تموم بشه 

چرا دارم خودمو عذاب میدم...کاش یکی بود باهام صحبت میکرد...کاش کمکم میکردن....

چرا همه چی برام توخالی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:4 | نویسنده : ناردونه |

کاش هیچوقت باهاش اشنا نشده بودم...کاش همون روزا خطمو میشکستم و این حس کنجکاوی لعنتیم گل نمیکرد یا دلم نمیسوخت یا نمیدونم نمیگفتم بیخیال اخرش بذار تجربه کنم بذار ببینم زندگی با من چ میکنه ...و اینطوری شد ک خودمو مثل ی برگ خشکیده سپردم دست زندگی تا منو با خودش هرجا ک دوست داره ببره...

مقصر من بودم....با اینک دیدم احساس دوستم براش ارزشی نداره گفتم هه من با بقیه براش فرق دارم....صد در صد نباید ب چیزی مطمن بود....

خب الان چیشده؟یکسالو چند ماه گذشت ازون روز نحس....و من هنوزم درگیرم...

هر روز این مدت با بغض و کینه...حتی یادش شادیامو تلخ کرد...و اما اون خوشحال و بیخیال....و زندگی راضی....واقعا این رسمش نیست...اما چیکار میتونم بکنم غیر ازینک نفرتم بیشتر بشه...

انکار میکنم همه ی حسای الانمو....مینویسمو پاک میکنم....میدونم وجودش تا اخر عمرم برام عذابه....

ارزوم مرگشه....ارزوی من...الان ...مرگ اونه...هه

قلبم پر از نفرته....فاصلم با خدا خیلی زیاد شده....از همشون قطع امید کردم و دیگ کاری باهاشون ندارم.....امام عزیزم....ن دیگ حرفی باهاشون ندارم...اگرم داشته باشم دیگ میشه حرف من با هوا...میدونم صدامو کسی نمیشنوه....تنهام

الان تنهاتراز همیشم....مجازات اونی ک منو ب این حال و روز درورد خوشیه....این انرژی بود ک تو زندگی از من گرفت....من ی وسیله بودم....این افکار دیوونم میکنه....من افسرده نیستم....من دارم میجنگم...ی ادم افسرده نمیجنگه...

خدایا دوسم نداری....این یعنی هیچی ندارم....


Tag's: زندگی ,روی ,ی گرده 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:3 | نویسنده : ناردونه |

12اذرماه-5شنبه

حسی بین ایمان و کفر....

حس پوچ بودن خالی بودن...نمیدونم چیه...احساس مبهم ک درونمه...درون وجودم...توی سرمه مث احساس اشوب....اصلا و ابدا دلم نمیخواد ب اون مود افسردگی برگردم...اصلا اصلا اصلا دلم نمیخواد....خودم رو ب بیتفاوتی زدن بهترین راهه...

امید ب اینده تنها تسکین منه....امید بدون اعتقاد ب خدا؟چی دارم میگم؟دوس دارم زار بزنم....یعنی انقدرررررر سست ایمان بودم؟نکنه خدا داره امتحانم میکنه....دیدن چنتا عکس اینجوری منو منقلب کرده...خوندن چن خط حرف....منو از خدام برگردونده....

خدایا......این عدالت نیست...این عدااااالت نیست......

امام رضا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اسم تو....وجود تو...ادمایی ک باعث میشن اینطور با اسمت نتونم جلوی گریمو بگیرم

امام رضا؟

دیشب توی حرم حضرت معصومه حس غربت داشتم....حس میکردم تنها کسی ک اونجا اضافیه منم...تنها وجودی ک کسی ب حرفاش گوش نمیده منم....تو اون شلوغی ....

بیخیال...

میخوام قوی تر از گذشته بشم...

حتی زدن این حرفا هم بنظرم مضحک میاد....زندگیم غصه هام...دردام...دل پرم....همه مضحکه ...همش پوچه....

خدا با من نیست....اصن شاید حق با اون بوده...من بودم ک بد بودم...من بودم ک زندگیشو خراب کردم...نمیدونممممممم....

این عادلانه نیست خداجون....

سال 94...چ سال خوبی....ههه...امام رضا...طلبیدن....گریه های من.....

مضحکه


Tag's: خواهش ,میکنم ,گریه ,نکن 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:3 | نویسنده : ناردونه |

7اذرماه94

دوران افسردگی ودلگرفتگی گذشت...بله درست...این حقیقت داره ک با گذشت زمان همه چیز درست میشه....این چن روز نمیدونم چم شده بودئ همش کلافه عصب بودم و همه چیز و همه کس هم دست ب دست هم داده بودند تا من بیشتر احساس بدبختی کنم

خداروشکر ک گذشت....الان خوبم...یچیزی وجود داره ب اسم امید ب زندگی و اینده....یعنی احتمال تحول در مسیر بهتر...اینک امیدوار باشم ک بهتر میشه اوضاع...

حرفای منفی بره تو ادامه مطلب بهتره...دوس ندارم ببینمشون...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:3 | نویسنده : ناردونه |

دیدی انرا ک تو خواندی ب جهان یار ترین

سینه را ساختی از عشقش سرشارترین

انکه میگفت منم بهر تو غم خوار ترین

چ دل ازارترین شد

چ دل ازار ترین...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:2 | نویسنده : ناردونه |

26ام/سه شمبه/ابان ماه

من ادم بشو نیییییییییییییییستم...خدایا ببخشید...میدونم تو هیچچچچ احتیاجی ب من نداری...میدونم میون این همه ادم منم یکی مثل بقیم برات...ی بنده ی بد بی اراده...

چ حس بدی...

هوم

 

.

.

دیشب خوابشو دیدم..همیشه خواب میبینم برگشته...میدونم همچین چیزی تو وتقعیت محاله...اون انقدر سرش شلوغه ک مطمنم حتی بهم فکرم نمیکنه...

خوشبحالش...

کاری کرد ک فکر کنم درحدش نیستم....یعنی تقصیر من بود ک انقدررررررررر اعتماد بنفسشو بالا بردم...بوزینه

نمیدونم چرا دارم درموردش مینویسم...خیلی وقته گذشته...هیچی از باهم بودنمون یادم نمیاد 

امروز ب این فکر میکردم اگر اون کارو با من نکرده بود الان ترم 3 دانشگاه بودم...از خودم و موقعیتم و چیزی ک قبول شدم شاید راضی بودم....این چند ماه انقدر سخت و تنها بهم نمیگذشت...باعث نمیشد یک سالو نیم عقب بیفتم....

حرفای همیشگی...

حرفایی ک ب هیچچچچ دردی نمیخوره...فقط دوباره منو ب عقب برمیگردونه...

.

.

چن روز دیگ تفلد داداشیه...میخوام ی کتاب یراش بخرم....دنبال کتاب صدسال تنهایی بود...خدا کنه داشته باشه اندیشه...

.

.

نمیدونم چرا مینا همش رو ی پاش واینیسه...چش شده ایا...استرس بدی بهم میده...چوبشو شستیم...و براش پمادم زدم....خدا کنه چیزیش نشه....اه...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:2 | نویسنده : ناردونه |

24/ابان_یکشنبه

طلسم شیکسته شد و تونستم نمازمو بخونم....دلم تنگ شده بود واسه این حس و حال....همش از خدا خجالت میکشم...نماز میخونم تا خودم اروم شم....تا باهاش از خواسته هام حرف بزنم...

دعای توسل میخونم ....اصلا نمیدونم چجوری باید حرف دلمو بگم...یچیز کلی توی ذهنم شناوره....خودش میدونه...اون میدونه من چی میخوام...

ݜڪلڪ هـاے ثمیـכּ

.

.

کتاب جمال زاده رو ب اتمامه...بیشتر از داستان شبیه ی کتاب تاریخیه...منو میبره ب دوران گذشته...زمانای خیلی خیلی دور...

این حس تشنگی ب خوندنو دوس دارم...پست بعدی میخوام فهرست کتابایی ک خوندمو با ی خلاصه کوچولو بنویسم ک یادم نره چی خوندم...

کتاب بعدی:نیکلاس نیکلبی

ݜڪلڪ هـاے ثمیـכּ

.

.

رژیم چاقی رو شروع کردم...از شنبه...وزن دقیقم 55کیلو...چ وزن ثابتی!

خوردنو دوس ندارم...همش احساس میکنم سنگینم...ولی خب خدارو شکر غذا خوردن خیلی بهتر از نخوردنه....دوس دارم ب 60 برسم...هوهو74172_gholi_daman.gif

ݜڪلڪ هـاے ثمیـכּ

..

..

مینا خوجله روی ی پا با چشای نیمه باز دارهب من نیگا میکنه...برادر تازه از کلاس زبان برگشته...صدای رادیو میاد و مامان درحال غذا ساختن.....و من و هجوم افکار تو سرم 

ݜڪلڪ هـاے ثمیـכּ

.

.

پاریس زیبا....خیلی از جنگ میترسم...علاوه بر فوبیای کم ابی و خشکسالی ترس وحشتناکی از جنگ دارم...جنگ جهانی...همین بمب گذاریا و کشته شدن ادمای بیگناه...دل ادمو ب درد میاره...

نمیدونم چرا این احساسو نسبت ب کشورای عربی ندارم!

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 29 آذر 1394برچسب:, | 12:1 | نویسنده : ناردونه |

این سریال کیمیا عصابمو میریزه بهم...اه

نمیبینم دیگ

ولی نفس گرمو دوس دارم...اونم دوس نداشتما ولی دیدم نیلو خوش خلق بازی میکنه خوشم اومد...

اه ک این سریال چقد جهت داره...نصف ادما بد مطلق...نصف ادما خوب خوب خوب بیگناه خوب....مخصوصا ازین شخصیتای انقلابیشون بدم میاد...چقدددد فضول و حال بهم زنن...

بیخیال راجبش نگم بهتره..

تو اینم شهرامو دوس داشتم ک مرد

اه


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:55 | نویسنده : ناردونه |

با ی کلمه یهو دلم میگیره...

اه

.

.

.

 ی ماشین(ترجیحا شاسی) ...

پایتخت

تو ی بزرگراه شلوغ

اهنگ مورد علاقم زر زر میکنه

بارون نم نم میاد تیک تیک ب شیشه میخوره

برف پاکن قطره های بارونو ار رو شیشه پاک میکنه...

میره میاد میره میاد میره میاد...

هجوم چراغ خطر ماشینا روبروم...هووووووووووف این ادما کجا میرننن...

صدای پیام گوشیم رو داشبورد...وژژژژژژژژوژژژژژژژ

بیخیال...برنمیدارم...

دلم قهوه داغ میخواااااااااد....قهوه+کیک شکلاتی گنده 

فراموشی...

ندونم کیم...

مشکلاتمو یادم نیاد...

یادم نیاد چ ارزوهایی داشتم...

حتی فکرشم نکنم ک یروزی یکیو دوست داشتم...ک یروزی یکی دلمو شکسته...ها

سرمو میذارم رو فرمون و اهنگو زیاد میکنم...

بیاااا بااااازم

بذار رنگیییییی

بشه دنیاااااااااااام

کنارت.....

هنوزم من

دلم گییییرههههه 

چشام خیییییییییییییییییره

ب راهت

بیا تااااااااااااااااااااااا

دل نمرده باز

بازم یااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بده پرواز

بیا تااااااااااااااااااااااا

دلخوشیم بازم

کناااار تووو

بشه آغاز

.

.

.

بوق ممتد ماشین پشت سری...هوم راه باز شده....

پامو فشار میدم رو گاز...بارون تند تر میباره...سخت میشه جلو رو دید...

دلم نمیخواد فعلا بمیرم...اروم تر....اروم...

لذت ببر ازین احساس بی وزنی...

.

.

چرا دارم گریه میکنم!!!!!!

هیچی یادم نمیاد

.

.

بیاااا بی تو من از ز ز ییییییییییییین زندگی سیرم

نمیدونی داااارم این گووووشه میمیرم

بیا یادم بده پر  ر ر روازو با دستات

دلم با رفتنت دنیاشو از دست داد

.

.

کجا دارم میرم....

گوشیم زنگ میزنه...جا میخورم....اخه هیشکی ب من زنگ نمیزنه...هیچوخت....

بدون اینک ب شماررو نگا کنم خاموشش میکنم ....

چ خوبه این احساس بی وزنی

 


Tag's: اسکیزوفرنی 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:54 | نویسنده : ناردونه |

راستش اینه ک ادم هچوقت نمیدونه چی میخوادددد...ادم فکر میکنه یجور ادم مشخصو میخواد 

و بعد یکیو میبینه ک هیچی از چیزهایی رو ک میخواسته نداره

و بدون هیچ دلیلی عاشقش میشه...

.

.

.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:54 | نویسنده : ناردونه |

19ابانماه/سه شنبه

فندق/بادوم زمینی/گردو/بادوم/مویز

ݜڪلڪ هـاے ثمیـכּ

.

.

خدارو شکر بخاطر هوای بارونی این روزها..صب داشت بارون میومد..

عزممو جزم کردم رفتم بیرون میخاسم برم داروخونه پن بخرم..دیگ اون لاک اوجل صورتی کمرنگه رو هم گرفتم...وووووویییی خداییییییی لاک زدن کلی حس خوب ب ادم میده خیلی وقت بود لاک نزده بودم....من ب معجزه لاک زدن ایمان دارم....

دیگ خواستم یکم قدم بزنم دیدم اصن حال نمیده...چرا باید اینطوری باشه واقعا....من وقتی میرم بیرون اصلا احساس امنیت ندارم...همش میترسم...نمیدونم چرااااا...البته دلیلش مشخصه...کلا تنها بیرون رفتنو دوس ندارم و ترجیح میدم تو اتاق گرم و نرم و امن خودم بمونم..ݜڪلڪ هـاے ثمیـכּ .

.

.

یک تصمیم بزرگگگگگ:میخوام نماز خوندنو شرو کنم...دلم تنگ شده برای چادر و جانمازم....و حرف زدن و دردل کردن با خدا....

و همینطور از انجام بعضی کارها توبه کنم....اراده قوی میخواد واقعا...

نمیدونم...احساس میکنم یچیزی درونم سسته...جای یچیزی ک نمیدونم چیه خالیه...خداجونم خودت کمک کن...بازم مث قبلنا مث اون روزا وجودتو بهم یاداوری کن خدای مهربونم...دلم بدجور توجهتو میخواد...

یجا نوشته بود خدارو شکر کن ک  خدارو میپرستی...بعضی ادما اون سر دنیا گاو میپرستن ...

روم تاثیر گذاشت این جمله....و خیلی داشته های دیگم ک برای من عادین  رو بهم یاداوری کرد...نعمتایی ک انقدرررررر عادین ک حتی نمیبینمشون...

.

.

بهرحال هنوز در جست و جوی چیزای جدیدم....یروزی باید ازین اتاق بزنم بیرون...بله درسته.Red Hair...

.

.

شمبه با داداشی رفتیم کتابخونه و چنتا کتاب گرفتم...بالاخره کتابخون شدمبعد کلی تلاش

.

.

ی تصمیم بزرگ دیگ....خود خواه باشم....ن نمیتوووووونم....

ولش کن...اه...

بنظرم خودخواه بودن تو این دورو زمونه خیلی خوب...ولی من نمیتونم متاسفانه

 .

 

.

.خداجون میگم ک کمکم کن ...بر من غضب نکن...بخخخخدا جز خودت هیشکیو ندارم...باهام مهربون باش ...

میدونم خیلی وخته بهت نگفتممم...

دوسسسسست دارم ...تهنام نذار


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:53 | نویسنده : ناردونه |

صورتم واقعا حالمو گرفته...تاحالا انقدر خراب نشده بود ...کلی جوش زدم خیلی بد شده...نمیدونم دلییییییلش چییییییییییییییییه؟؟؟؟وای خدایا ....این چ بلاییه سرم اومده....صورتم خیلی درد میکنه بزور کرم میزنم...

چیکار کنم ....

دلم گرفته...

از خودم بدم میاد...

کاش دلیلش میدونسم


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:53 | نویسنده : ناردونه |

جمعه15ابان

روزا تند تند میگذرن...

امروز روز خوبی بود...

قرار شد برای ناهار بریم بیرون...موقع راه افتادن بارون گرفت...و من کلی لذت بردم...وای عالی عالی...مینا رو هم بردیم اول گذاشتمش ولی بعدش برگشتم و اوردمش تو ماشین..دیگ چون سرد بود تو ماشین موند...

دیگ ب سختی اتیش روشن کردیم...هوا یطوری بود ک هم بارون میبارید هم نمیبارید...دیگ بالارو زدیم ...دیب دمینیارم کردم زیر اتیش...خیلی باصفا بود به به...ی سگ گنده پشمالوام موقع ناهار خوردن اومده بود جلوی ما نشسته بود و هی براش استخون پرت میکردم خرچ خرچ میخورد...اخی خیلی مظلوم بود ...

چایی اتیشی دبشششششش زدیم ...دیگ اخرا افتابی شد هوا 

نزدیکمون لب جاده درختچه های زرشک کوهی بود...تعجب کردم ک تاحالا کسی اینجارو کشف نکرده بوده...کلی زرشک و زالزالک خوردیم....

خوب بود کلا روز فانتزی ای بود...

ولی بازم میگم از جمعه ها بدم میاد...

.

.

.

 این بی حس نوشتنو دوس ندارم


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:52 | نویسنده : ناردونه |

ده ابان/یکشنبه

پلی لیست پاییزی من:

"بیا بازم _مسیح و ارش"

گل یخ کورش یغمایی

زمستون افشین مقدم...

واقعا نمیتونم غیر ازین سه تا چیز دیگ ای گوش بدم

.

.

دوروزه دارم سیب زمینی سرخ کرده میخورم...دلم میخواد یکم چاق بشم...

.

.

دیروز بعد سالهابا مامی رفتیم خیابون...بسی خلوت بود...اول رفتیم دکتر...گفتش کجواب ازمایش مامان خوبه...خدارو شکر

ازون ور رفتیم چکمه دیدم...همونطوری ک دوس دارم...مدل پوتینی...گفتم اول بذا برم قم هم ببینم بهد...

قبلنا میرفتم خیابون دلم وا میشد

.

.

هوا بطور ناگهانی سردددد شده...

خواهششش سرد بمووووووووووون

دوست دارم هوای سردو...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:51 | نویسنده : ناردونه |

هفتم مهرماه/5شنبه

محرم 94...این روز های عزیز باعث نشد ک من گناه نکنم....

گناهانی از سر تنهایی...

خیلی ب اون بد بخت دروغ گفتم ....دیگ دیدم بیش ازین جایز نیست...الان ارتباطم باهاش خیییییلی کمه....اما دوس ندارم قطع بشه...دوس دارم یروزی از نزدیک ببینمش...

امروز کلی بارون بارید از عصر...هممممیشه دلم میخواد زیر این بارون با ماشین کلی دور بزنم....اگ ادم پایه پیدا شد ک نیییییست برم تو کوچه ها  قدم بزنم و خیس بشم ...روحی تازه کنم....اما مثل همیشه هیچکس همراهیم نکرد...

رفتم توی بالکن و کلی گریه کردم....البته دلم از خیلی جاها پر بود....

خیلی جاها...

بارون قشنگی اومد...کاش همینطوری ادامه پیدا کنه...خدایا شکرتتتت...

توی بالکن همینجور ک با خدا دردل ک ن ..دعوا میکردم بارونم تند تر میشد...

چقدر از خدا دور شدم...خیلی خیلی دور...ته دلم یجورایی ازین وضع راضیم...یجورایی انگار باهاش قهر کردم...

قهر کردم اما بیشتر از قبل دوسش دارم...ب خدای جانم ک فکر میکنم قلبم لبریز عشق میشه اما ....

اینک دعاهامو بی جواب گذاشته چ معنی میده...

فکر میکنم دوستم نداره...

بیخیال...دوس ندارم حتی فکرشو هم بکنم...

کتاب "درخت انجیر معابد" رو ب پایانه ...خیلی قشششششنگ بووود...

تا حالا شده عاشق شخصیت توی داستان بشید؟انگار ک زندستو وجود داره...

فرامرز خان...شخصیت باهوش و مرموز...

فردا حتما تمومش میکنم...بعدش تام سایرو شرو میکنم...اون کتاب خوشمله هم"جانب عشق عزیز است.فرو مگذارش" قبل از خواب چن صفحه ای ازش میخونم...

چقدر خوبه کتاب خوندن ...حس خوب غرق شدن در کتاب...ک مدت ها بود گمش کرده بودم...

خدایا یعنی میشه دانشگاه دوستای خوب پیدا کنم؟دلم دوستای خوب و باحال و پایه میخواد...

مطمنم اشتباهات گذشته رو تکرار نمیکنم...

.

.

دیروز دوباره رفتیم خونه دخی خاله...چقدر نازن این نوه خاله ها...

حیف و صد افسوس ک داداشی بد موقع بدنیا اومد...نوزادیش و نی نی بودنش ک چیزی حالیم نبود و پی بازیگوشی های خودم...دوران طفولیتشم ک همزمان با مرحله ی سرکشی من بود...و هییییییچ لذتی نبردم و یادشم ک میفتم دلم نمیخواد یادش بیفتم...

 بارون بند اومده...

هوا تقریبا سرد شده...دکور اتاقمو عوض کردم ک جا برای بخاری باز ش...

عوض کردن دکورو خیلی دوس دارم ب ادم انژی تازه میده چیدمان جدید...

.

.

چن شب پیش بعد کلی انتظار ی فیلم محشر دیدم...ازون فیلمایی ک دوس دارم و اگر صدبارم ببینم سیر نمیشم..."اینجا بدون من"

خیلی قشنگ بود...یکی از صحنه هاییش ک ب وجد اومدم اونجا بودش ک نگار و پارسا پیروز فر تنها میشن و با هم حرف میزنن...اصن خیلی خوب بود بسی ذوقیدم در درون...حس خوبی میداد...

..

چقد زیاد نوشتم...اخه خیلی وقت بود نیومده بودم حرفام قلمبه شده بودش کلی حرف دیگم داشتم ک یادم رفته...

خب دیگ شب همگی بخیررررر


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 10 آبان 1394برچسب:, | 18:32 | نویسنده : ناردونه |

29مهرماه/پنشنبه

پری رزو رفتیم خونه دخی خاله نی نیشو ببینیم...او خودا فنقلی قد ی فندق...امیرعلیم ک نگووووووو وای چقد خوشجل شده تپپپپل سفید چشاشم ک معلوم نی چ رنگیه...عاشق این جمع های شلوغ پلوغم...کلا از هرچی ک دوس داشتم بی نصیبم...

خونه ما هممممیشه سوت کوره...دلم ی خانواده عیالوارررر با کلی اجی و داداش بزرگتر  و اینا میخواست....خب دیگ همینه ک هستتتتتت...

دیروزشم رفتم کتابخونه چنتایی کتاب گرفتم...یکیش "درخت انجیر معابد" هستش ک دارم جون میکنم و میخونم...همش دلم خواب میخوااااااد...داشتم فکر میکردم کاش این سه ماهو میشد برم یجایی کار کنم...البته کاش این شهر لعنتی انقد کوچیک نبود...دوس دارم کار کنم اما دلم نمیخواد کسی ببینتم...ک البته صدرش اون خانواده عوضین...از همه جا فراریم بخاطر اون اشغالا..نمیدونم کاش یکاری بود....

درباره کوکو هم بگم ک عجب غلطی کردم...میگفتش ک با دوستم قراره بیایم شهرتون بریم بگردیم اینا...حالا اونجا شهر من نیست ب کنار اینک رو من حساب دیگ ای باز کرده هم بحثش جداس...یعنی اگر برنامه داشتم ک دانشگا شرو شد قرار بذارم ببینمش دیگ منتفی شد چون یچیزی ازش دیدم ک امکان نداره دیگ بتونم از نزدیک ملاقاتش کنم...کاش میشد دکش کنم...اما عذاب وجدان میگیرم..گنا داره ...من خیلی بددددددددم...انقدم بهش دروغ گفتم ک نگو بعد دیروز داشتم بهش میگفتم من تاحالا هیچچچ دروغی بهت نگفتم...خخخخخ...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 10 آبان 1394برچسب:, | 18:31 | نویسنده : ناردونه |

1شنبه26مهر

تولد مامان...بهش پیامک دادم تبریک گفتم...همین

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 10 آبان 1394برچسب:, | 18:30 | نویسنده : ناردونه |

25ام تفلد مامانه...دلم میخواس سورپرایزش کنم...یعنی برم براش هدیه بخرم ...کیک بخرم...ی ناهار توپ بسازم...ی تفلت کوچیک...ولی وضع اقتصادیم داغونه...میدونی ک دارم پول جمع میکنم برای عینک...

عذاب وجدان میگیرم...یعنی فرستادن ی پیامک کافیه؟

کاش عمری داشته باشم بتونم اونطور ک میخوام سورپرازش کنم...

نمیدونم چیکار کنم...

شنبه مشخص میشه...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 10 آبان 1394برچسب:, | 18:30 | نویسنده : ناردونه |

 پنج شنبه23مهر

دلم نمیخواد تنها باشم ...حوصله هیچکسیو هم ندارم....واقعا حال و هوام پاییزیه...

ب کوکو زنگیدم یعنی اون زنگید یکم با هم حرفیدیم...دیگ حرفای تکراری...الیته از دیروز سر مسایلی ن اون محل میده ن من...بعد وختی میدیدم انلاینه اما ن بخاطر من بی نهایت دلم میگرفت...دیشب اصن خیلی بد بود مثلا من میخاسم اسکلش کنم خودم بدتر وابسته شدم خخخخخخ...هیچی دیه دلم اروم نگرف نصفه شبی بهش زنگیدم بش گفتم برام گیتار بزن گف الان دوووووووووووووس ندارم...واقعا خیلی بهم برخورد...خیلی خیلی سرد وخشک ...یکمم راجب موسیقی بحث کردیم با این سلیقش...اه دیگ کی الان ابی و داریوش گوش میده....باهام خیلی جدی حرفید تا شارژم تمومید دیگ منم دوزاریم افتاد...

بیخیال اشتباه کردم اصن رفتم طرف چت...

امروز اول محرم بود...میخوام هر روز زیارت عاشورا بخونم....

اها راستی...دلیل دیگ این حال گرفتم خراب شدن لنزمه....نمیدونم جنس لنز بد بود مایع لنزم بد بود یا روزی ک رفتم تولد نحس از بس برف شادی ریختن خراب شد...بعد ی دوهفته ای ک نذاشته بودم ی چیزای سفید داخلشو گرفته بود ...خراب شده دیه فاتحش خوندس...لعنتییییی...

6ماه دیگ باید برام کار میکرد...حالا مجبورم عینک بذارم....میخواسم ی عینک بدون قاب بگیرم ک اینجا ارزون ترینش 120 در میومد...اخه مگ چیه دو تا مفتول نازک با دوتا پیچ ریز شصتتتتت هزااااار توووومن اونم بی کیفتش ک معلوم نی یهو ور بیاد....تنها دغدغم همینه ...یکی از ارزوهای بزرگم لیزیکه یا هرچی دیگ ک منو از دست لنز و عینک خلاص کنه...

نمیدونم...باید پولام جمع کنم برای عینک....لنز هم برای عید میگیرم...ولی ن از این زنیکه پولکی...

چقد زود روزا میگذرن...خیلی زود جمعه اومد...اما بهتررررر...الان دلم میخواد زودتر بگذره...رشتم نمیدونسم کالبد شکافی موش و غورباغه ...ووووویییی ...البته تا دوترم باید ریاضی و فیزیک و شیمی عمومی بخونم...خودا رحم کنه بهمممم...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1394برچسب:, | 21:2 | نویسنده : ناردونه |

اقای سلیمان!میشود من بخوابم؟

اسم کتاب جدیدی ک دارم میخونمممم...امروز شروعش کردم....تموم ک شد خلاصشو همینجا مینویسم....

این چنروز بدجور لش بودم....ای خدا بهم توانایی بده خوب از وقتم استفاده کنم....

اتاقمم تازه تمیز کردم...

 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1394برچسب:, | 21:0 | نویسنده : ناردونه |

احساس میکنم کوکو سنشو بهم دروغ گفته...اخه عکس جوونیش فرستاد نمیخورد 22/23 سالش باشه...تقریبا ب عکسای دهه هفتاد اینا میخورد...روم نمیشه بهش بگم بیشتر میخوره باشه...شاید راست گفته باشه دلش میشکنه...خداوکیلی32 نمیخوره...دلم نمیخواد ازین بیشتر باشه:(

.

.

.

امروز بیستم:

نمیدونم چرا انقد با صحبت کردن تلفنی مشکل دارم...امروز غروب قرار بود با هم بحرفیم ولی باز گوشیو خاموش کردم...نمیدونم واقعا چی باید بگموو لحنم باید چجوری باشه....درین مورد اعتماد بنفسم صفره...هوف...

زیادی دارم بهش دروغ میگم....شاید اونم همینطور...اصن انگار همش میخواد منو گول بزنه منم الکی بهش اوکی میدم...

برنامم این بود وختی رفتم دانشگاه باهاش قرار بذارم بیاد ببینمش...خیلی دلم میخواد از نزدیک ببینمش...دانشگاه لعنتتتتتتی...اه

خیلی چیزا دلم میخواد...اینک کاش رابطم باهاش جدی بود....اینک بهش نزدیکتر بودم...موقعیتا بیشتر بود...اینا یعنی دوسش دارم؟!

حالا گیرم ک دوسش دارم...اخرش ک چی...من حتی نمیتونم تلفنی باهاش حرف بزنممممممم....

عکساش تو گالریمه...وختی نگاش میکنم دلم میخواد بغلش کنم و بووووووووق...

چرا انقد افکارم شیطانی شده من

خودمو پشت ی نقاب پنهان کردم...

دلم میخوادش

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1394برچسب:, | 20:59 | نویسنده : ناردونه |

18مهر94/شنبه

دیروز جمعه خیلی بینهایت دلم گرفته بود...خیلی میشد ک پامو از خونه بیرون نذاشته بودم...الان چن ماهه ک رنگ خیابونو ندیدم...دیگ خیلی کلافه بودم...ک خاله زنگید گف بریم بیرون ...باد وحشتناکم میومد....راسی جوجو غذا خوردنو یاد گرفته...از جوجگی اومده بیرون ...خیلی خوجل ناز شده...جیگل مننننن...هیچی منصرف شدم ببریمش...رفتیم قرار شد بریم رکه...خاله و دایی و اینا...

اخیییییییییییییییش دلم وا شد...دوس دارم اونجارو باصفاس...با پرپر خاله اینا یکم حرفیدیم و بابا و دایی اتیش روشن کردن بابا برامون صندلی سنگی ساخت خلی خوب بود پشت ادم یخ میکرد صورتت میسوخت...چون میدونسم اتیش روشن میکنن دیه لنز نذاشتم...بلال ساختیمو چایی اتیشی...خیلی بهم خوش گذشت...اصن شارژ شدم...شب ک شد پاشدیم اما دلم میخواست بشینیم بازم...کاش این لحظه ها تموم نمیشد یا حداقل بازم تکرار میشدن...البته هفته دیگ ایموقع ک باید بریم دیدن دخی خاله زایمان میکنه...هوم خوشبحالشون...خوانوادشون چ شلوغ پلوغه...خیلی دوس دارم خونواده های عیال واریو...

شبش هم مسابقه خنداننده برتر مهران و جواد رضویان....یعنی عاوووولی بود از خنده دلدرد گرفتم خیلی هردو خوب بودن...دلم تنگ میشه واسه برنامشون اون دوماهو...

.

.

.

شبا دیر میخوابم....صبا دیر بیدار میشم...ظهرا کسلم...شبام حوصله ندارم..حال ندارم برم ورزش...حوصله سنتور ندارم ...کتابم ک دیگ بیخیال...یعنی این 4 ماه اینطوری قراره بگذره؟؟؟؟؟؟؟؟نمازامم ک نمیخونم...چقدر بد شدم من...فقط سرم تو گوشی لعنتی...اه...با کوکو هم ک حرفام ته کشیده...باید ی فکری بحا خودم بکنم...


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 18 مهر 1394برچسب:, | 20:41 | نویسنده : ناردونه |

16مهرماه/5شمبه

کوکو دیشب کاملا خودشو نشون داد...اول ازش بدم اومد باهم دعوامون شد بلاکم کرد...تا 4 اینا بیداربودم....صب اما مث احمقا دوباره بش پیام دادم اشتی کردیم....من خیلی بهش دروغ گفتم...واقعا نمیشه فرا تر از چت رفت ولی اون همش از باهم بودنمون صحبت میکنه...تصورش از شخصیت من کلی فرق میکنه با شخصیت خودم...هوووووم....احساس میکنم تو گناه افتادم....همش میخوام ولش کنم اما باز وسوسه میشم...مثلا دیشب دلیل خوبی برای جدایی بود ولی باز شیطونیم گل کرد...چیکارکنم...خدایا منو ببخش....دلم نمیخواد باعث گناه یکی دیگ بشم...اه بیتاک لعنتییییییی...

مری هم دیروز پی ام داده بود قهری بش گفتم ن ...اه دوباره حرفای چن ماه پیش میزد...الکی بش گفتم مامایی قبول شدم اونم ک حسوووووووووووووووووووووووود معلوم بود داره میپکه خب دخی عن تو چیکا ب رتبه من داری...واقعا تاحالا ندیدم کسی رتبشو ب یکی دیگ بگ...هیچی علکی یذره پز دادم....همش علکی بود خخخخ دوس داشتم ببینم حسادتشو...مرض دارم ایا؟مامان میگ اینو....میگم حالا علکی علکی چشمم نکنه ....ای بابا رفتم کلی 4قل خوندم اسفندم دود کردم...واقعا ک بیمارم .....بش گفتم دانشگاه چ خبر میگف مث پارسال...اه عن بگیرن درشو....هیچی خیلی انرژی منفیه پیاماش نخونده پاک کردم بلاکش کردم...خدا همچین دوستی نصیب نکنه...

بعد این چن روز خیلیییی ب رشتم علاقه پیدا کردم...چن نفر تو اینستا راهنماییم کردن حرفاشون پراز انرژی بود خوشحالم از رشتم...دوسش دارم...دیگ ناراحت نیستم چرا رشته بیمارستانی قبول نشدم...از اولشم دوست نداشتم اون رشته هارو...دلم میخواد بهترن باشم تو رشتم....بعد برای فوق جنین شناسی یا سم شناسی یا جانور شناسی بخونم ک اولیو بیشتر دوست دارم البته رشتم گستردس من فقط اینارو میدونم ....ولی باید فقط تلاش کنم ...هووووووف

خوشحالم ک هدف زندگیم پیدا کردم...دنبال همین بودم...تصوری از اینده...فهلا هم از فکر ازدواج این حرفا اومدم بیرون....خوبه واقعا...دلم نمیخواد دوباره برم تو مودش...

اه این چن روز صورتم پر جوش شده ...جوشای لعنتی...پس کی دست از سرم برمیدارن نمیدونم...قبلا خیلی غصه میخوردم ...دیدم غصه فایده نداره...بزنه بدرککککک...خخخ

ب پری هم پیام دادم پاشو بیا خونمون اینا...گف باشه ...تعجب کرد اولش...دلم تنگ شده واسه اون روزا....

سنتورم تمرین کردم...هه...یکم البته...

ظهر ی پلو گوجه مشتی ساختم واییییییییی خیلی خوب بود با ترشی لیته ک دیروزش ساختم....مشتی مشتی عالی شدن...

این روزا ذهنم درگیر این کوکو هستش...نمیدونم چی میشه بالاخره


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 16 مهر 1394برچسب:, | 19:27 | نویسنده : ناردونه |

یکشنبه/12/مهرماه 94

دلم بسی بسی بسییییییییی تنگ شده...هم تنگ شده و هم گرفته....عصر پاییزی ...سکوت خانه و تنهایی دخلم را اورده....دلم گریه نمیخواد...دلم هیچ چیز نمیخواد...

چقدر بده وقتی ادم ندونه چ مرگشه...طبق پیشبینی قبلی رابطه ام با استاد کم شده...حرفی برای گفتن نداریم...دیشب هم کلا از چشمم افتاد...مردک خسیس اقتصادی....بعد کلی اصرار ک زنگ بزن میخوام صداتو بشنوم این حرفا قبول کردم...شمارشو داد گف بزنگ...هه...این ناشیانه ترین رفتار ممکن بود...ته مانده ی شارژم صفر شد میان کلامش قطع شد اصلا ب روی مبارک نیورد ک زنگ بزنه حداقل برای احترام ب خودش...اه خیلی حس بدی داشتم...اصن باهاش راحت نبودم...اصن کلا راحت نیستم ک بخوام نصفه شبی زیر پتو با یکی زر بزنم....برام ویولن زد ک اونم دوست نداشتم ....صدای ویولنو کلا دوس ندارم خیلی تیز و سره....کلا شب عنی بود انرژیم تخلیه شد نمیدونم چرا...صبحش لش لش بودم....بیچاره مینا جوجوم سرش داد زدم گشنش بود غذا میخواس منم حال نداشتم بیدارشم...الانم ک با هم سر سنگینیم ن اون محل میده ن من...همشم ک انلاینه...هه....ادما از دور قشنگن این هزار باااااااار...نمیدونم چرا برام درس نمیشه...دیگم کلا حوصله چت ندارم...ته نداره چت کردن...ولی خب شمارشو نگه میدارم...ب عنوان ی دوست علکی ب درد میخوره....هووووووووووووم

دلم تنگ شده برای دوستای قدیمی....خیلی الان نیاز ب ی دوست دارم...دوستای باحال و خوبم....میدونم خودم بودم ک تیشه زدم ب رفاقتا..

نمیدونم کجان...پری...ملی...رعنا....هوم....دلم براشون تنگ شده....دلم اون روزارو میخواد....کاش اونروزا انقد عن نبودم....از گذشتم متنفرم...دوس ندارم حتی یک لحظم از گذشتم یادم بیاد...هرچند خاطرات خوشم زاد داشت اما خاطرات گوه پررنگترن و عذابم میدن...

شایدم دلم از رشتم گرفته....تکمیل ظرفیت دانشگاه ازاد تا فرداس...چقدم ک خوش اشتهاس 27 تومن برا ی انتخاب رشته...فوقشم ک قبول بشم...کی میذاره برم....چرا اخه باید نیمسال دومی باشم...هرگوهیم ک بود باز خوبه بهتر از بیکاریه...انگار جون تو تنم نیس همش چسبیدم ب این گوشی لعنتی...راسی دختر خانم ق هم نیمسال دومه...هوم ...

چی بگم دیگ...

هوم....طعم شیرینی کام..این خوبه

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:, | 16:55 | نویسنده : ناردونه |

 پنج شنبه9مهر/عید غدیر

دلم بسی گرفته....همش احساس میکنم دارم با احساس یکی بازی میکنم...البته واقعا یجورایی دوسش دارم....اما ن اونقد جدی...

جدی نگرفتم ولی انگار اون جدی گرفته....نمیدونم واقعا....اینجوری ک پیداس....ادمای احساسی شکنندن...دلم نمیخواد حال کسیو بد کنم...

بهش دروغ نگفتم...فقط اسمم و محل زندگیمو....خخخخخخ....هووووووووووووووووم

تند تند دلم براش میتنگه اما سعی میکنم انلاین نشم....اخه ی مرد چقدرررر میتونه خوب باشه....عجب....عجبببببببببببببب...

امروز ی بارون توووپی امد....ب مامان گفتم بریم قدم بزنیم ک مث همیشه زد تو ذوقم ...اینجور موقع ها پیشو نمیگیرم چون اگرم برم بهم خوش نمیگذره....

پوسیدم توی خونه...اه....تنهایییی خرررررر است.....من استاد موخوااااااااااااااااااااااام....

اینم از حال این روزای من...

تنهایی چیکا ک با ادم نمیکنه....هوم...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 9 مهر 1394برچسب:, | 19:36 | نویسنده : ناردونه |

چهارشنبه---8مهر94

عشق مجازی.....هه....نمیدونم چی بگم....

عشق نیست...ی حس خاص ب کسی ک تا حالا ندیدیش...نمیشناسیش....کلمه هایی ک ارسال میکنه ....از خودش میگه...عکساشو میبینی....میدونی اونم از تنهایی پناه اورده ...تنهاست....

البته من اینجوری فکر میکنم....

مردی ک 12 سال از من بزرگتره...البته چهرش بیشتر میخوره...فوق العاده با احساس...استاد ویولن...گیتار..پیانو

هووووووووووووم...من عاشق همچین مردیم...عاشق چهره هاای جا افتاده....باشخصیت...باتجربه....و مهربون...

و میدونم این چت کردنا مدت کوتاهی گرم هست....چ حس بدیه....ی چیز غیر ممکن رو بخوای...وقتی از زندگیش میگ بگی هوووووووووم این درست همون چیزیه ک میخوام و دوس دارم...ازین افکار مشوش و ذهنی متنفررررم...

همش دلم براش تنگ میشه و هی میرم عکساشو نیگا میکنم....

خیلی بده خیلی بددددددددد

استااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد:(((((


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 8 مهر 1394برچسب:, | 19:50 | نویسنده : ناردونه |

رووووووووووووووووزها میگذرد ...میگذرد.......میگذرد اره میگذرد....

سلام پاییز...سلام فصل رنگی رنگی ...پاییز عاشق من....دلم برای صدای خش خش برگات تنگ شده بود....برای هوای خنکت....

چ بوی خوبی داری....هوووووووووووووووووم...پاییز عزیزم...پاییز94...

 

.

.

.

میخوام ی لیست بنویسم ...ی لیست پاییزی...

اول از همه نتو باید کم کنم...خیلی کم...روزی نیم ساعت و اخر شبا هم ی ساعت خوبه...

2خواندن کتاب....اسم کتابایی ک میخونمو اینجا مینویسم تو ی پست همراه خلاصشو...الانم 3تا کتاب گرفتم ک میخونمشون حتمااااا

3نقاااااااااشیارو کامل کنم...

4ورزش...هووووووووم....ورزشو دیگ ترک نمیکنم...

باید برم کتاب پشنگ رو بگیرم....دلم برای سنتورررر تنگیده خیلییییی...ولی این کتابه خیلی سخت بدون استاد نمیشه زد....یادش بخیر اقای میرزایی...چ خوب بودن اون روزااااا...

حفظ شعر...حافظ...مولانا...

قران خوندن....

نمیدوووووونم دیگ چیزی ب ذهنم نمیرسه...چیزی یادم اومد باید بنویسم....

.

.

اهااااان...اشپزی و کیک و شیرینی و این حرفااااا....خوبه اینو ک عاشقشمممممم...

دیگ دیگ؟

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 5 مهر 1394برچسب:, | 13:7 | نویسنده : ناردونه |

5مهرماه94---یکشنبه

پنج شنبه رفتیم قم...اول رفتیم خونه انتنو وصلیدیم و مینارو خوابوندم...بعدم رفتیم کباب ترکی و زیارت...خیییییلی شلوغ بود اما ن ب شلوغی دفعه پیش....تو حیاط نشستیم نمازخوندیم...دعای توسل هم خوندم...قبلا دو تا حاجت داشتم ک یکیشو گرفتم...اونی ک دقیقا میخواستم نبود ولی خب باید دید چی پیش میاد...الان فقط ی دعا دارم...بعد از سلامتی فقط یچیز از خدا میخوام...

ب شوق دیدن خندوانه رسیدیم خونه...دیدیم ک بعله دوباره حاجیا گل کاشتن....و 3 روز عزای عمومی....اخخه عزیز من عزای عمومی چ معنی میتونه داشته باشه جز اینک خندوانه پخش نشه...خیلی وخیم خندوانه خونم کم شده...دلم بسییییییییییییییییییییییی برای رامبد و جناب خان و اهنگاشون تنگیده....نمیدونم اون دوماهو ک کلا  پخش نمیشه چیکا کنم...هوم...

چ حس بدیه ک نمیدونی خوشحال باشی یا ناراحت...افتادم برای نیمسال دوم...یعنی 4ماه ازگار باید تو خونه بشینم...کارهای زیادی هست برای انجام دادن ک باید لیست کنم و ب تک تکش بایددددد عمل کنم....دلم نمیخواد این 4 ماهم مث 3 ماه تابستون عنی بگذره....از ی طرف رفتن برام سخت بود از ی طرفم دلم میخواس زودتر برم...خخخخخ..دوگانگی تا چ حدددددد...

دیشب بیتاکو دوباره نصب کردم....زیاد خوشم نمیاد از برنامش...زدم رو رادار ی اخونده ای اومد...هه هه هه...دلم خواست یکم اسکلش کنم...خیلی خوبه ادای ادمای اوشکول ساده رو دربیاری طرفم فک کنه ک خیلی زرنگه...هه هه هه...

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 5 مهر 1394برچسب:, | 12:43 | نویسنده : ناردونه |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مهر پزشک