این سریال کیمیا عصابمو میریزه بهم...اه

نمیبینم دیگ

ولی نفس گرمو دوس دارم...اونم دوس نداشتما ولی دیدم نیلو خوش خلق بازی میکنه خوشم اومد...

اه ک این سریال چقد جهت داره...نصف ادما بد مطلق...نصف ادما خوب خوب خوب بیگناه خوب....مخصوصا ازین شخصیتای انقلابیشون بدم میاد...چقدددد فضول و حال بهم زنن...

بیخیال راجبش نگم بهتره..

تو اینم شهرامو دوس داشتم ک مرد

اه


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:55 | نویسنده : ناردونه |

با ی کلمه یهو دلم میگیره...

اه

.

.

.

 ی ماشین(ترجیحا شاسی) ...

پایتخت

تو ی بزرگراه شلوغ

اهنگ مورد علاقم زر زر میکنه

بارون نم نم میاد تیک تیک ب شیشه میخوره

برف پاکن قطره های بارونو ار رو شیشه پاک میکنه...

میره میاد میره میاد میره میاد...

هجوم چراغ خطر ماشینا روبروم...هووووووووووف این ادما کجا میرننن...

صدای پیام گوشیم رو داشبورد...وژژژژژژژژوژژژژژژژ

بیخیال...برنمیدارم...

دلم قهوه داغ میخواااااااااد....قهوه+کیک شکلاتی گنده 

فراموشی...

ندونم کیم...

مشکلاتمو یادم نیاد...

یادم نیاد چ ارزوهایی داشتم...

حتی فکرشم نکنم ک یروزی یکیو دوست داشتم...ک یروزی یکی دلمو شکسته...ها

سرمو میذارم رو فرمون و اهنگو زیاد میکنم...

بیاااا بااااازم

بذار رنگیییییی

بشه دنیاااااااااااام

کنارت.....

هنوزم من

دلم گییییرههههه 

چشام خیییییییییییییییییره

ب راهت

بیا تااااااااااااااااااااااا

دل نمرده باز

بازم یااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بده پرواز

بیا تااااااااااااااااااااااا

دلخوشیم بازم

کناااار تووو

بشه آغاز

.

.

.

بوق ممتد ماشین پشت سری...هوم راه باز شده....

پامو فشار میدم رو گاز...بارون تند تر میباره...سخت میشه جلو رو دید...

دلم نمیخواد فعلا بمیرم...اروم تر....اروم...

لذت ببر ازین احساس بی وزنی...

.

.

چرا دارم گریه میکنم!!!!!!

هیچی یادم نمیاد

.

.

بیاااا بی تو من از ز ز ییییییییییییین زندگی سیرم

نمیدونی داااارم این گووووشه میمیرم

بیا یادم بده پر  ر ر روازو با دستات

دلم با رفتنت دنیاشو از دست داد

.

.

کجا دارم میرم....

گوشیم زنگ میزنه...جا میخورم....اخه هیشکی ب من زنگ نمیزنه...هیچوخت....

بدون اینک ب شماررو نگا کنم خاموشش میکنم ....

چ خوبه این احساس بی وزنی

 


Tag's: اسکیزوفرنی 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:54 | نویسنده : ناردونه |

راستش اینه ک ادم هچوقت نمیدونه چی میخوادددد...ادم فکر میکنه یجور ادم مشخصو میخواد 

و بعد یکیو میبینه ک هیچی از چیزهایی رو ک میخواسته نداره

و بدون هیچ دلیلی عاشقش میشه...

.

.

.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:54 | نویسنده : ناردونه |

19ابانماه/سه شنبه

فندق/بادوم زمینی/گردو/بادوم/مویز

ݜڪلڪ هـاے ثمیـכּ

.

.

خدارو شکر بخاطر هوای بارونی این روزها..صب داشت بارون میومد..

عزممو جزم کردم رفتم بیرون میخاسم برم داروخونه پن بخرم..دیگ اون لاک اوجل صورتی کمرنگه رو هم گرفتم...وووووویییی خداییییییی لاک زدن کلی حس خوب ب ادم میده خیلی وقت بود لاک نزده بودم....من ب معجزه لاک زدن ایمان دارم....

دیگ خواستم یکم قدم بزنم دیدم اصن حال نمیده...چرا باید اینطوری باشه واقعا....من وقتی میرم بیرون اصلا احساس امنیت ندارم...همش میترسم...نمیدونم چرااااا...البته دلیلش مشخصه...کلا تنها بیرون رفتنو دوس ندارم و ترجیح میدم تو اتاق گرم و نرم و امن خودم بمونم..ݜڪلڪ هـاے ثمیـכּ .

.

.

یک تصمیم بزرگگگگگ:میخوام نماز خوندنو شرو کنم...دلم تنگ شده برای چادر و جانمازم....و حرف زدن و دردل کردن با خدا....

و همینطور از انجام بعضی کارها توبه کنم....اراده قوی میخواد واقعا...

نمیدونم...احساس میکنم یچیزی درونم سسته...جای یچیزی ک نمیدونم چیه خالیه...خداجونم خودت کمک کن...بازم مث قبلنا مث اون روزا وجودتو بهم یاداوری کن خدای مهربونم...دلم بدجور توجهتو میخواد...

یجا نوشته بود خدارو شکر کن ک  خدارو میپرستی...بعضی ادما اون سر دنیا گاو میپرستن ...

روم تاثیر گذاشت این جمله....و خیلی داشته های دیگم ک برای من عادین  رو بهم یاداوری کرد...نعمتایی ک انقدرررررر عادین ک حتی نمیبینمشون...

.

.

بهرحال هنوز در جست و جوی چیزای جدیدم....یروزی باید ازین اتاق بزنم بیرون...بله درسته.Red Hair...

.

.

شمبه با داداشی رفتیم کتابخونه و چنتا کتاب گرفتم...بالاخره کتابخون شدمبعد کلی تلاش

.

.

ی تصمیم بزرگ دیگ....خود خواه باشم....ن نمیتوووووونم....

ولش کن...اه...

بنظرم خودخواه بودن تو این دورو زمونه خیلی خوب...ولی من نمیتونم متاسفانه

 .

 

.

.خداجون میگم ک کمکم کن ...بر من غضب نکن...بخخخخدا جز خودت هیشکیو ندارم...باهام مهربون باش ...

میدونم خیلی وخته بهت نگفتممم...

دوسسسسست دارم ...تهنام نذار


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:53 | نویسنده : ناردونه |

صورتم واقعا حالمو گرفته...تاحالا انقدر خراب نشده بود ...کلی جوش زدم خیلی بد شده...نمیدونم دلییییییلش چییییییییییییییییه؟؟؟؟وای خدایا ....این چ بلاییه سرم اومده....صورتم خیلی درد میکنه بزور کرم میزنم...

چیکار کنم ....

دلم گرفته...

از خودم بدم میاد...

کاش دلیلش میدونسم


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:53 | نویسنده : ناردونه |

جمعه15ابان

روزا تند تند میگذرن...

امروز روز خوبی بود...

قرار شد برای ناهار بریم بیرون...موقع راه افتادن بارون گرفت...و من کلی لذت بردم...وای عالی عالی...مینا رو هم بردیم اول گذاشتمش ولی بعدش برگشتم و اوردمش تو ماشین..دیگ چون سرد بود تو ماشین موند...

دیگ ب سختی اتیش روشن کردیم...هوا یطوری بود ک هم بارون میبارید هم نمیبارید...دیگ بالارو زدیم ...دیب دمینیارم کردم زیر اتیش...خیلی باصفا بود به به...ی سگ گنده پشمالوام موقع ناهار خوردن اومده بود جلوی ما نشسته بود و هی براش استخون پرت میکردم خرچ خرچ میخورد...اخی خیلی مظلوم بود ...

چایی اتیشی دبشششششش زدیم ...دیگ اخرا افتابی شد هوا 

نزدیکمون لب جاده درختچه های زرشک کوهی بود...تعجب کردم ک تاحالا کسی اینجارو کشف نکرده بوده...کلی زرشک و زالزالک خوردیم....

خوب بود کلا روز فانتزی ای بود...

ولی بازم میگم از جمعه ها بدم میاد...

.

.

.

 این بی حس نوشتنو دوس ندارم


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:52 | نویسنده : ناردونه |

ده ابان/یکشنبه

پلی لیست پاییزی من:

"بیا بازم _مسیح و ارش"

گل یخ کورش یغمایی

زمستون افشین مقدم...

واقعا نمیتونم غیر ازین سه تا چیز دیگ ای گوش بدم

.

.

دوروزه دارم سیب زمینی سرخ کرده میخورم...دلم میخواد یکم چاق بشم...

.

.

دیروز بعد سالهابا مامی رفتیم خیابون...بسی خلوت بود...اول رفتیم دکتر...گفتش کجواب ازمایش مامان خوبه...خدارو شکر

ازون ور رفتیم چکمه دیدم...همونطوری ک دوس دارم...مدل پوتینی...گفتم اول بذا برم قم هم ببینم بهد...

قبلنا میرفتم خیابون دلم وا میشد

.

.

هوا بطور ناگهانی سردددد شده...

خواهششش سرد بمووووووووووون

دوست دارم هوای سردو...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:51 | نویسنده : ناردونه |

هفتم مهرماه/5شنبه

محرم 94...این روز های عزیز باعث نشد ک من گناه نکنم....

گناهانی از سر تنهایی...

خیلی ب اون بد بخت دروغ گفتم ....دیگ دیدم بیش ازین جایز نیست...الان ارتباطم باهاش خیییییلی کمه....اما دوس ندارم قطع بشه...دوس دارم یروزی از نزدیک ببینمش...

امروز کلی بارون بارید از عصر...هممممیشه دلم میخواد زیر این بارون با ماشین کلی دور بزنم....اگ ادم پایه پیدا شد ک نیییییست برم تو کوچه ها  قدم بزنم و خیس بشم ...روحی تازه کنم....اما مثل همیشه هیچکس همراهیم نکرد...

رفتم توی بالکن و کلی گریه کردم....البته دلم از خیلی جاها پر بود....

خیلی جاها...

بارون قشنگی اومد...کاش همینطوری ادامه پیدا کنه...خدایا شکرتتتت...

توی بالکن همینجور ک با خدا دردل ک ن ..دعوا میکردم بارونم تند تر میشد...

چقدر از خدا دور شدم...خیلی خیلی دور...ته دلم یجورایی ازین وضع راضیم...یجورایی انگار باهاش قهر کردم...

قهر کردم اما بیشتر از قبل دوسش دارم...ب خدای جانم ک فکر میکنم قلبم لبریز عشق میشه اما ....

اینک دعاهامو بی جواب گذاشته چ معنی میده...

فکر میکنم دوستم نداره...

بیخیال...دوس ندارم حتی فکرشو هم بکنم...

کتاب "درخت انجیر معابد" رو ب پایانه ...خیلی قشششششنگ بووود...

تا حالا شده عاشق شخصیت توی داستان بشید؟انگار ک زندستو وجود داره...

فرامرز خان...شخصیت باهوش و مرموز...

فردا حتما تمومش میکنم...بعدش تام سایرو شرو میکنم...اون کتاب خوشمله هم"جانب عشق عزیز است.فرو مگذارش" قبل از خواب چن صفحه ای ازش میخونم...

چقدر خوبه کتاب خوندن ...حس خوب غرق شدن در کتاب...ک مدت ها بود گمش کرده بودم...

خدایا یعنی میشه دانشگاه دوستای خوب پیدا کنم؟دلم دوستای خوب و باحال و پایه میخواد...

مطمنم اشتباهات گذشته رو تکرار نمیکنم...

.

.

دیروز دوباره رفتیم خونه دخی خاله...چقدر نازن این نوه خاله ها...

حیف و صد افسوس ک داداشی بد موقع بدنیا اومد...نوزادیش و نی نی بودنش ک چیزی حالیم نبود و پی بازیگوشی های خودم...دوران طفولیتشم ک همزمان با مرحله ی سرکشی من بود...و هییییییچ لذتی نبردم و یادشم ک میفتم دلم نمیخواد یادش بیفتم...

 بارون بند اومده...

هوا تقریبا سرد شده...دکور اتاقمو عوض کردم ک جا برای بخاری باز ش...

عوض کردن دکورو خیلی دوس دارم ب ادم انژی تازه میده چیدمان جدید...

.

.

چن شب پیش بعد کلی انتظار ی فیلم محشر دیدم...ازون فیلمایی ک دوس دارم و اگر صدبارم ببینم سیر نمیشم..."اینجا بدون من"

خیلی قشنگ بود...یکی از صحنه هاییش ک ب وجد اومدم اونجا بودش ک نگار و پارسا پیروز فر تنها میشن و با هم حرف میزنن...اصن خیلی خوب بود بسی ذوقیدم در درون...حس خوبی میداد...

..

چقد زیاد نوشتم...اخه خیلی وقت بود نیومده بودم حرفام قلمبه شده بودش کلی حرف دیگم داشتم ک یادم رفته...

خب دیگ شب همگی بخیررررر


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 10 آبان 1394برچسب:, | 18:32 | نویسنده : ناردونه |

29مهرماه/پنشنبه

پری رزو رفتیم خونه دخی خاله نی نیشو ببینیم...او خودا فنقلی قد ی فندق...امیرعلیم ک نگووووووو وای چقد خوشجل شده تپپپپل سفید چشاشم ک معلوم نی چ رنگیه...عاشق این جمع های شلوغ پلوغم...کلا از هرچی ک دوس داشتم بی نصیبم...

خونه ما هممممیشه سوت کوره...دلم ی خانواده عیالوارررر با کلی اجی و داداش بزرگتر  و اینا میخواست....خب دیگ همینه ک هستتتتتت...

دیروزشم رفتم کتابخونه چنتایی کتاب گرفتم...یکیش "درخت انجیر معابد" هستش ک دارم جون میکنم و میخونم...همش دلم خواب میخوااااااد...داشتم فکر میکردم کاش این سه ماهو میشد برم یجایی کار کنم...البته کاش این شهر لعنتی انقد کوچیک نبود...دوس دارم کار کنم اما دلم نمیخواد کسی ببینتم...ک البته صدرش اون خانواده عوضین...از همه جا فراریم بخاطر اون اشغالا..نمیدونم کاش یکاری بود....

درباره کوکو هم بگم ک عجب غلطی کردم...میگفتش ک با دوستم قراره بیایم شهرتون بریم بگردیم اینا...حالا اونجا شهر من نیست ب کنار اینک رو من حساب دیگ ای باز کرده هم بحثش جداس...یعنی اگر برنامه داشتم ک دانشگا شرو شد قرار بذارم ببینمش دیگ منتفی شد چون یچیزی ازش دیدم ک امکان نداره دیگ بتونم از نزدیک ملاقاتش کنم...کاش میشد دکش کنم...اما عذاب وجدان میگیرم..گنا داره ...من خیلی بددددددددم...انقدم بهش دروغ گفتم ک نگو بعد دیروز داشتم بهش میگفتم من تاحالا هیچچچ دروغی بهت نگفتم...خخخخخ...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 10 آبان 1394برچسب:, | 18:31 | نویسنده : ناردونه |

1شنبه26مهر

تولد مامان...بهش پیامک دادم تبریک گفتم...همین

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 10 آبان 1394برچسب:, | 18:30 | نویسنده : ناردونه |

25ام تفلد مامانه...دلم میخواس سورپرایزش کنم...یعنی برم براش هدیه بخرم ...کیک بخرم...ی ناهار توپ بسازم...ی تفلت کوچیک...ولی وضع اقتصادیم داغونه...میدونی ک دارم پول جمع میکنم برای عینک...

عذاب وجدان میگیرم...یعنی فرستادن ی پیامک کافیه؟

کاش عمری داشته باشم بتونم اونطور ک میخوام سورپرازش کنم...

نمیدونم چیکار کنم...

شنبه مشخص میشه...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 10 آبان 1394برچسب:, | 18:30 | نویسنده : ناردونه |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مهر پزشک