کاش هیچوقت باهاش اشنا نشده بودم...کاش همون روزا خطمو میشکستم و این حس کنجکاوی لعنتیم گل نمیکرد یا دلم نمیسوخت یا نمیدونم نمیگفتم بیخیال اخرش بذار تجربه کنم بذار ببینم زندگی با من چ میکنه ...و اینطوری شد ک خودمو مثل ی برگ خشکیده سپردم دست زندگی تا منو با خودش هرجا ک دوست داره ببره...
مقصر من بودم....با اینک دیدم احساس دوستم براش ارزشی نداره گفتم هه من با بقیه براش فرق دارم....صد در صد نباید ب چیزی مطمن بود....
خب الان چیشده؟یکسالو چند ماه گذشت ازون روز نحس....و من هنوزم درگیرم...
هر روز این مدت با بغض و کینه...حتی یادش شادیامو تلخ کرد...و اما اون خوشحال و بیخیال....و زندگی راضی....واقعا این رسمش نیست...اما چیکار میتونم بکنم غیر ازینک نفرتم بیشتر بشه...
انکار میکنم همه ی حسای الانمو....مینویسمو پاک میکنم....میدونم وجودش تا اخر عمرم برام عذابه....
ارزوم مرگشه....ارزوی من...الان ...مرگ اونه...هه
قلبم پر از نفرته....فاصلم با خدا خیلی زیاد شده....از همشون قطع امید کردم و دیگ کاری باهاشون ندارم.....امام عزیزم....ن دیگ حرفی باهاشون ندارم...اگرم داشته باشم دیگ میشه حرف من با هوا...میدونم صدامو کسی نمیشنوه....تنهام
الان تنهاتراز همیشم....مجازات اونی ک منو ب این حال و روز درورد خوشیه....این انرژی بود ک تو زندگی از من گرفت....من ی وسیله بودم....این افکار دیوونم میکنه....من افسرده نیستم....من دارم میجنگم...ی ادم افسرده نمیجنگه...
خدایا دوسم نداری....این یعنی هیچی ندارم....
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: