لعنتتتتتتتتتتتتتت ب بلاگفاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا....لعنت ب تو اشغال عوضی...تمام نوشته هامو کپی کردم...ولی نوشته های شهریور پریده....نننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:47 | نویسنده : ناردونه |

31/5/94 شنبه

اخرین روز مرداد ماه

ی روز معمولی...ی روز گرم...ی روز مث بقیه روزا...

چهارشنبه غروب راه افتادیم ب سمت جمکران...خاله نیومد..دیگ رسیدیم جمکران هوا خیییییلی گرم بود هوووووووووووف..اخرین بار ننه زنده بود ک رفتیم جمکران....الان خیلی بهتر شده..مسجدش ک خیلی باصفا بود...با مامان رفتیم توی مسجد نمازودعای توسل خوندیم و دیگ را افتادیم طرف خونه....اخیش دلم برا خونه خلی تنگیده بود....دوس دارم اونجارو یجورایی دلبازه اصن اگ بیکارم باشی حوصلت سر نمیره دلت نمیگیره...جامو تو بالکن انداختم بقیه هم تو اتاق جلو پنکه...اولش گرم بود ولی دمدمای صبح خنک شده بود خیلیییییی چسبید...

بعد صبحانه رفتیم بانک وااااااااای خییییییییییلی گرم بود گفتیم بریم سرای ایرانی ببینیم چ خبره...دیگ وقتی رسیدیم ساعت 1 ظهر بود خلوت خلوت...قسمت اولش ک فرش بود ...ادم میمونه کدومو انتخاب کنه همشون عالی بودن...لوازم خانگی و مبل و سرویس خواب...کلا چیزاش شیک بود دلت میخواست...اینجور جاها ی کارت پر پول میخواد بی پول کیف نمیده ...

دیگ داشتیم از گشنگی میمردیم ی کباب ترکی مشتی زدیم تو رگ و سمت خونه...بیچاره مینارو گذاشته بودم تو حموم ک بگیره بخوابه...

تا درو باز کردم و صدام کرد....این چن روز فقط ب اون سخت گذشت....هم گرم بود همینک باید تنهاش میذاشتیمش....

غروب رفتیم حرم....بی نهاااااااااااااایت شلوغ بود....البته مزشم ب شلوغیشه ولی ن دیگ تا این حد....ولی خوش گذشت اونجام دعای توسل خوندم...قبلا اصلا اهل دعا نبودم میگفتم فقط قران ولی حس خوبی داره یجورایی مخصوصا دعای توسل....کاش دعاهام براورده ش....هوم...

حیاط جلویی هستو دست فروشاش...ی جوراب ازین بند دارا ک شبی کفشه گرفتم...با عروسک پت و مت...باب اسفنجی و پاتریکم میخواسم ولی دفعه بهد...دیگ رفتیم بازار و خیابوناشو اینارو گشتیم و خونه لالا...

روز اخرم فروشگاه خرید اب هویج بستنی بازگشت...

ساعت نه اینا بود رسیدیم....

اصن از حس و حال اون موقعم نگم بهتره....هروقت از مسافرت میام اینجوری میشم....دلم اشوب میشه غم دنیا میاد تو دلم...اصن حس هیچی نبود...

دو رکعت نماز شب با کلی دعااااااااا...ارامبخش من...خدا ارامبخش دل ها...

خیلی خوب بود ایندفعه خوش گذشت روحیه عوض کردم....خدایا دوست دارم شکرت

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:46 | نویسنده : ناردونه |
...

گذشته ام که حالم را گرفته . 

 

آینده ای که حالی برای رسیدنش ندارم ...

و حالی که حالم را بهم می زند .

چه زندگی خوبی ...

صادق هدایت

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:45 | نویسنده : ناردونه |

20/5/94

وااااااااااااااااااای بالاخره انتخاب رشته انجام دادم....رفتم کافی نت تا ساعت نه منو معطل کرد اخرشم کدو گرفتمو اومدم...مامان کلی نگران شده بود...

خب پرستاری و مامایی رو زدم....پرستاری ک مطمنم قبولم چون پارسال تا ده هزار بالاتر از رتبمو هم گرفته بود...

چقد از خیابونا بیزارم...از ادما....وقتی میرم بیرون حتلمقدور سعی میکنم از کوچه پس کوچه ها برم...تا چشمم ب کسی نخوره...

دیروز ک رفتم کتابخونه دو تا رمان گرفتم....جای خالی سلوچ و سمفونی مردگان...تصمیم گرفتم کتابای معروف و بنامو بخونم....سلوچ ک عاااااااااااااااااالیه خیلی خوبه پر از حس خوب...جوری نوشته شده ک بتونی شخصیت ها و فضا محیطشو تجسم کنی تو ذهنت...همونطوریه ک دوست میدارم...

ورزش هم ک خیلیییییییییی بد بود...موقع دویدن حالم بد شد چیز شده بودم خلی بد بود دیگ زودتر لباسارو پوشیدم اومدم خونه...از 1 شهریور همون مربی قبلیه میاد....و تا اون موقع نمیرم...

امشب مامان اینا میخوان برن خونه دایی ملاقات پسر دایی ک اپاندیسشو عمل کرده...حوصله ندارم برم همینک زشت شدم...بعضی وختا از قیافم خوشم نمیاد...هه

در کل حالم خوب است...از زندگی راضی هستم...همینک میگذرد خوب است...


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:44 | نویسنده : ناردونه |

18/6/94 یکشنبه

وبلاگم ب ی غمکده تبدیل شده...همه حرفام شده اه و ناله....اصلا اینطوری دوست ندارم....

یک توصیه ب خودم:هیچ حرفی رو تو دلم نذارم...یعنی با اینک مخالفم حرف طرفو تایید نکنم...حس بعدش خیلی بده...

زود باور نباشم...ساده نباشم...تعارفی نباشم...اعتماد بنفس داشته باشم....این من لعنتی رو دوست داشته باشم...الان میخوام ی برنامه غذایی برای خودم بنویسم...باید نوشته باشه....فک کنم این ریزش مو بخاطر تغذیه بدمه....

هر روز صبح ک بیدار میشم ی برنامه واسه کل روز تو دفتر برنامه ریزیم داشته باشم...

دیروز ک رفتیم بیمارستان تصور کردم اونجا محل کارم باشه....خب در کنار سختی هاش کلی مزیت داره...اینک تو افتاب و هوای گرم و سرد نیستی....سنگین تری چیزی ک برمیداری سرنگه...میتونی با مهربون بودن و خوش رو بودن حس خوبی داشته باشی و ...

امروز هم نرفتم ثبت نام ازد...ظهر ک مامان اومد برام ی پیرهن خوجل ابی خریده بود...کلی ذوق کردم چون این اتفاق ها هر ده سال یبار اتفاق میفته...خب فردام ک قراره بریم گردش مجردی با خاله و دوستا...تو طول روز حرف زیاد دارم اما ای

.

.

.

حال نداشتم بقیه اش را بنویسم


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:43 | نویسنده : ناردونه |

جایی خوندم :گاهی کسانی بی مقدمه به زندگیتان می آیند، مدتی میمانند و کم کم محو میشوند.

اما تو که بی مقدمه نیومده بودی رفیق. تو که نرم نرم نرم با کلی طمانینه به زندگیم رسیده بودی، تو که از نگرانی تنگی نفسم 8 ماه تمام هیچ عطری نزده بودی. تو که باهام تو خرابه ی مخوف تاریک اومده بودی. تو دیگه چرا؟

تو که ساعت 3 صبح بخاطر دل گرفته ی من زیر پنجره ی اتاقم رسیده بودی، تو که هر شب و هر شب و هر شب دنبالم تا شمال تهران اومده بودی و از قبل ساعت کار تلسیژ رو پرسیده بودی و تا خود صبح باهام پشت آتشکده نشسته بودی. تو دیگه چرا؟

تو که تو طوفانی ترین هوا تو ساحل رامسر باهام قایق سوار شده بودی و تمام راه بدون تکون سرمو رو شونت نگه داشته بودی و صدای نفسامو تو خواب شمرده بودی و تو تلکابین به شیطنتای اون بچه هه خندیده بودی. تو دیگه چرا؟

تو که با من غذای هندی خورده بودی و معده درد گرفته بودی و بازم دفعه بعد غذای هندی خورده بودی و از رد نگاهم تیاتر مورد علاقمو دیده بودی و برای هر دومون بلیت خریده بودی. تو دیگه چرا؟

یادته تمام شبا باهام تا صبح بیدار مونده بودی و 2 سال تمام با 8000 کیلومتر فاصله پای ماس ماسک نشسته بودی و برام رز سفید اورده بودی و به سلیقه ی من لباس پوشیده بودی؟ تو دیگه چرا؟

تویی که به کنسرت شجریان دعوتم کرده بودی و از بیرون بودن موهام نگران بودی و موسیقی و سازو بهم شناسونده یودی و برام "ای ساربان" خونده بودی و با چشمای بسته پیشونیمو بوسیده بودی. تو دیگه چرا؟

اینا همه بی معنی نبود رفیق. بود؟ تو که کتاب مینویسی حرف بی معنی بزنی و کار بی معنی بکنی؟ از تو بعید بود رفیق. خیلی بعید بود. تو دیگه چرا؟


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:42 | نویسنده : ناردونه |

سه شنبه 13/5/94

مامان رفته جمکران...خیلی کم پیش میاد تنها بره جایی...داداشم ک رفته کلاس زبان...بابا هم سرکاره و من تنهام...قرار شد من شام درست کنم...اول ک مامان میخواس ابگوشت بار بذاره ولی نذاشتم...اخه ابگوشت 3نفری اصلا ب دل نمیشینه....دیگ تصمیم گرفتم مرغ بسازم...دیگ با اب و تاب خوشگل ...خدا کنه خوش طعم بشه...هووووم...

از دیشب ک انتخاب رشته تموم شد همش استرس دارم..اخه مثلا بعضی رشته هارو علکی زدم...هوووووووووووف.....خدایا ب خودت میسپارماااااااااا...جوووووووون من ایندفرو روبراه کن...خواااااهش...جووووون من...

اه از دست این موها خسته شدم...چقد میریزن....چقد موخوره میگیره...انگار موی بلند بهم نیومده...دوس دارم کوتاهش کنم....هیچکسم پیگیرم نیس ک برم دنبالش ببینم علت ریزشش چیه اخه...خیلی موهام کم شده....لعنتتتتتتی...

عجب زندگی گوهی....بقران


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:41 | نویسنده : ناردونه |

انتخاب رشته انجام شد....

احساس بدی دارم...

باید انتخاب رشته ازاد هم بکنم....


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:40 | نویسنده : ناردونه |

10/مرداد/

امروز چ روز خوف و پر انرژی ای بود...

کاش همه روزام اینطوری تمام وقتم پر بود...خب صبح با ی کابوس خیلی بددددد از خواب بیدار شدم...ورزش خوب بود...حال میده بین اون همه ادم چاق خودتو تو اینه نگاه کنی و ببینی هیچ چربی اضافه ای تو بدنت نیست....البته باید مودشم باشه...ک امروز بود...

ظهر رفتم تو حیاط گوشه دیوار دیدم ی مرغ پیییییرررر بی بال و پر مردنی زشت اون گوشه کز کرده...خیلی دلم براش سوخت....نمیدونم از کجا اومده!!!!!!!!خیلی تعجب اوره!!!!!!براش اب و دون گذاشتم....حالا کاش یکم خوشگل تر بود میشد نازش کرد....

بعدش ک کلی از دست این گوشی زپرتی حرص خوردم....انقد کند شده بود مجبور شدم ریستش کنم...با اینک ریستش کردم بازم اینستا نمیریزه...حالا باز خدارو شکر گوشی مامان هس میرم چک میکنم هرروز....

خاله اینا تو گروه پیشنهاد دادن عصر بریم پارک....منم از خدا خواسته ...انقد ک حرص خورده بودم جوش کردم سرم داش میپکید...تخمه بو دادم و رفتیم....وایییی ی تیک از بهشته این پارک...بس ک سرسبز و خوشگله....

کلا خوش گذشت...کلیم بدمینتون بازی کردیم....فضاش خیلی خوف بود پر مسافر شلوغ پلوغ یجورایی باصفا....حالا یروزم میخوام اش بسازم بریم...

.

.

.

هووووووم...امشب سایت بسته میشه...برم ی نگا دیگ بندازم....

خدایا این اخرین امیدمه....کمک کن ی رشته خوب قبول شم...شهرش مهم نیس حتی شهرای کوچیک ک نفرت داشتم پارسال رو زدم....

.

.

.

ب پرپر گفتم دوچرخه بیار بریم دوچرخه سواری....بعضی وختام ما میریم طرف خونه اونا....

.

.

.

فهلا ک در این دنیا غوطه ورم....نمیدونم مسیر کجاس....هدف چیه...راه درست کدومه...سرنوشت چی چی زر زر میکنه....نمیدونم....خودمو سپردم دست باد....

.

.

.

دوباره نمازام قضا شد


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:40 | نویسنده : ناردونه |

9/مرداد/94

بینهایت از جمعه ها متنفرم....نمیدونم چرا حال و هوای خونه انقد دلگیره...حال من...حتی برنامه های تلویزیون....

مخصوصا اینک مامان بابا قهر باشن...دیگ بدتر....هیشکی با هم حرف نمیزنه ...همه تو حال خودشون....بدون هیچ لبخندی....

الان باید قم میبودیم ولی داریم این روز مزخرفو سپری میکنیم.....

دیشب بدددددک نبود....کلی ب خودم رسیده بودم....ماسک گذاشتم...و ی ارایش ساده دخترونه....

از مهمونیای اونطرفی زیاد خوشم نمیاد چون هیچ هم صحبتی ندارم....باید نشست و نگاه کرد....

ولی دیشب زیادم بد نبود...شاید چون حساب این دختر عموم با بقیه فرق میکنه....سفره ک خیلی رنگارنگ بود و غذا هارو دوست میداشتم و فضارو...

اخره هم برخلاف میل باطنی منو مجبور کردن برقصم...نمیدونم چرا همیییییشه ب من گیر میدن....

میتونست با خوشی تموم ش دیشب...نمیدونم چرا با اینک بابا میدونه مامان حساسه چرا کاراشو تکرار میکنه...یعنی واقعا ب این همه قهر و دعوا میارزه؟؟؟؟؟؟؟؟

خیلی از دستش لجم میگیره.....اه

دلم گرفته...

باید انتخاب رشته رو مرتب کنم...تا فردا بیشتر وقت ندارم....

.

.

.

.

دلتنگی سگش شرف دارد ب دلگیری غروب های جمعه....

کاش بودی...


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:38 | نویسنده : ناردونه |

ورزش خیلی تکراری شده...مگه نباید هر دفعه حرکات متنوع و تازه باشه ایروبیک؟و حرکتای حفظی؟قبلا ک اینطوری بود...دوس ندارم اینجارو دیه...مربیش خوب نیست...

عصر بعد مدت ها با مامی رفتم پیاده روی...با خانوم ج....بدک نبود...دختر خانوم ق رو هم دیدیم مامی رتبش پرسید گف 9000...خوشبحالش...حسودیم شد ولی براش خوشحال هم شدم...چون خدایی زحمت کشید....هووووووووووم....

فردا انتخاب رشته کنم دیه....نمازم نخوندم...ب هیچ کاری نمیرسم چراااااااااااااااااااااا.....

کی بشه بریم دانشگاه...تابستون فقط ی توهمه...چیشد چیکا کردم همش ب وطالت گذشت...نمیدونم کی قراره ادم شم....

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:37 | نویسنده : ناردونه |

یکشنبه4مرداد94

حرفی برای گفتن ندارم...یعنی دارم...اما تکراریه....

امروز بابا یجورایی برای ازاد اوکی داد...من امیدم ب خداس...مثل همیشه....کاش دولتی قبول شم...همینجوریشم دستمون خالیه....

با این خرجایی ک مهندس میتراشه....قرار شد لبتاپ بگیره ک اونم کمتر از 4میلیون نیست...

ولی بازم خدارو شکر میکنم...

این جور ک پیداس بقیه کنکورو خوب دادن...یجورایی خیلیییییییی حسودیم شد ب بعضیااااااااا.....

و دوبارررره پشیمونی ک چرا یسال دیگ نشستم خررررر بزنم...بیخیال حالا ک گذشته ...دیگ چ ازاد و چ دولتی عاقبت هممون یجاس...حالا چ پرستاری چ چیز دیگ....

اگ شانس یار نباشه و برم ازاد یجورایی برا مامان بابا جبران میکنم...یعنی توقعمو برای جهزیه میارم پایین...یعنی شیک اما حداقل ...اخه من تک دخترم و اینجور ک مرسومه باید برای یدونه دختر سنگ تموم بذارن...

خوبه اینطوری از عذاب وجدانم کم میکنم....

نمیدونم چرا هیچ کاری ندارم بیکار بی عار ولی وقت نمیکنم ب کارام برسم....اتاقو مرتب کنم...نقاشیارو کامل کنم...تلگرامو چک کنم...نمییییییییدوووووونم چرا!!!!!!!

البته این فنقلی هم کار زیاد داره باید همش کنارش بشینی...کاش انقد خودشو ب قفس نمیزد...تازه دلم برا قبلی هم تنگیده...خیلی دلم براش میسوخت...جاش انگار خالیه...وحشی معصوم....کاش صاحب جدیدش ادم باشه و اذیتش نکنن...

تابستون خیلی گند و عن و مزخرف و گوه داره میگذره...اییین همه برنامه ریختم....سنتور خیاطی مینا کاری کتاب خوندن شعر حفظ کردن نقاشی کشیدن...بیرون رفتن دور زدن 

فقط همین ورزش ک اونم داره تکراری میشه...کاش یکم شاد تر میبود...

دوس دارم شاد باشم...اه

دلم قم میخواد...نمیدونم پس براچی خونه خریدن اه...

دلم حرم میخواد....دلم دوری ازین شهر گوه رو میخواد... دلم ی همدم میخواد...

دلم ذهن ازاد میخواد...

دلم خیلی چیزا میخواد...

خیلییییییییییییییییییییییی چیزا......

دلم ی تصور خوشگل از اینده رو میخواد....

باشه...

خدایا شکرت...


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:36 | نویسنده : ناردونه |

جمعه3مرداد94

چقد از جمعه ها متنفرررررم .....

رشته هارو روکاغذ نبشتم...خیلی خیلی خوشبینانه البته...بعضی شهرارو اصن نمیدونم کجاس...

هیشکیم نیست ک راهنماییم کنه...

هوووووووووووووووووووووووووف...

حال گیری بعدی در راه است...

البته یجورایی میخوام مامانو تو انتخاب بذارم...یعنی اگ رشته خوب درومد ک هیچچچچ....ولی اگ رشته خوبی نشد بذاره برم ازاد پرستاری بخونم...

بازم حرفای تکراری...

کاش ی راهنمای خوب داشتم...مامان ک اصن راضی نیست ب لیست رشته ها نگاه کنه...

بیخیال...هرچ باداباد...


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:36 | نویسنده : ناردونه |

31تیرماه1394

خب چی بگم!

خیلی حالم بهتره...اصن تو ژنمه زود حالم خوب ش...دوباره امید و امیدو امید...

خیلیا ب همینشم حسودی میکنن و حسرت میخورن...

ی روز کامل با این خانوم مثثثثلا دوست داشتم بحث میکردم...البته باید بگم دوست سابق...نمیدونم اینک من دوباره کنکور دادم و درس خوندم ب اون چ ربطی میتونه داشته باشه...نوبره بقران...اصن بخاطر اونم ک شده من امسال پامو این یونی اشغالی نمیذارم...

سه راه دارم:1دولتی شانس یاری کنه ی رشته خوب و مورد علاقه قبول شم و برم2دولتی رشته خاکستری قبول شم برم3مخ مامانو بزنم بذاره برم ازاد پرستاری همین نزدیکیا.....

ی راه چهارمیم هست ک میشه هیچکدام 

امروز بنظرم روز خوبی بود....ورزش ک خیلیییی چسبید...یعنی سعی کردم از انجام دادن حرکات و ریتم لذت ببرم...

بعدشم اینک ی عضو جدید ب خانوادمون اضافه شد....منک اسمشو میذارم شکر.....

یعنی واقعا هم شکره...ووووووووووووییییی دوس دارم قورتش بدم بسک ناااااااااااااازه....

امیدوارم جای مینای قبلی رو پر کنه....

ممممممم و از همه مهم تر ی دل سیر زیارت...مامان نیومد و من راحت تر بودم یعنی خودم بودم....دعای توسل ارامش عجیبی بهم داد....اولین باری بود ک میخوندم...از ته دل خواستم رو از خدا طلب کردم.....

خیلی خوب بود کلا....

فک کنم ازین ب بعد بیشتر اصرار بورزم بریم زیارت....

راستی دیروز با همین دوست چندش رفتیم خیابون و اصلااااا بهم خوش نگذشت....

دلم برای دوستای قدیمی تنگ شده....

هوم البته یکیو هم دیدم...چقد قبلا احمق بودم...عجب سن چرتیه 15/16 سالگی...خخخخخخخخ

عشق کور...کارای ناشیانه...مخصوصا اگ گیر دوستای نابابم بیفتی....

خوبه ...برای دخترام تجربه کافی دارم...میخوام ی مامانی باشم ک با دختراش راحته...یعنی جوری ک مثل ی دوست اینک نترسن ازینک حرفاشونو باهام بزنن....

فردا رشته های مورد نظرو مینویسم رو کاغذ...دسته بندیش مکافاته حالا....

خب دیگ خیلی خستم ...فهلا


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:35 | نویسنده : ناردونه |

کاش یکی بود دلداریم میداد...میگف گووووور بابای درس....بیخیالش....اصن خودم نمیذاشتم ازینجا جم بخوری....

کاری میکرد غمم یادم بره...

کاش یکی بود ک دلم بهش خوش بود...کاش یکی دوسم داشت...

الان خیلی ب اون یکی نیاز دارم...

کاش بیاد...اونی ک الان جاش خالیه....

دلم گرفته...فک کنم شب سختی باشه...

کاش یکی بود...دلم مسافرت میخواد...همین الان...برم ازین شهر اشغال....ی چن روزی دور شم ازینجا...

دلم لک زده برای دریا...اما همسفر ندارم....

دلم میخواست امشب موقع خواب یکی قربون صدقم میرفت...میگف دوسم داره...میگف غصه نخور خانومم....

کاشکی دورم شلوغ بود...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:34 | نویسنده : ناردونه |

سه شنبه30تیر94

خداجون....بازم زمین خوردم...مثل همیشه ارزوهام نابود شد....

دنیا روسرم ویرون شد....

میدونم مامانم بروی خودش نمیاره...

این حق من بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟باشه

.

.

چ جالب...خوابم تعبییر شد...

زحماتم....دلم برای خودم میسوزه....کی این کارو کرد با من...

همیشه همین بوده...دنیا برای من همین بوده....

عقده ی تو دلم....رویام...ارزوم...امیدم....همه چی...دیگ هیچکدومشونو ندارم...

.

.

.

.

ب لطف دلداریای مامان بهترم...دوس ندارم بهش فکر کنم ک چ بلایی سرم اومده...من تنها راه پیشرفتمو تو قبولیم میدیدم...مامان دوباره امیدهای واهی بهم داد....گف علوم اقتصادیم خوبه...ولی قبولیم اونجا ک میخواستم صفر درصده...کاش پارسال نمیرفتم دانشگاه و مث بقیه نشسته بودمو میخوندم...ای کاش....

خدایا بازم شکرت میکنم...

بهم صبر بده...

کاش حداقل ی پولو پله ای داشتیم و خیالم ب ازاد گرم بود...

من ب این زندگی محکومم...من محکومم؟؟؟؟


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:32 | نویسنده : ناردونه |

از استرس دندونی که عصب کشی کردم درد اومده....

دلم گریه میخواد...اما تو شوکم....خدا ب داد برسه موقع رتبه دیدن............

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:31 | نویسنده : ناردونه |

 

 

29/4/94

وای خداااااااااااااا...اصلا حال خودمو نمیفهمم...

خیلی حالم خرابه....دلشوره عجیب....استرسسسسسسسسسسسس....

انگار دارن تو دلم رخت میشورن....

امشب نتایج اومده...

البته برای رتبه برترا...واقعا خوشبحالشون...فردا هم جواب نتایج من...

میدونم اون فقط ی شمارس....جایگاه من بین این چن هزار نفر....این شماره سرجاش هست...چ ببینمش چ نمبینمش همونجاس...

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا....

حال الانم وصف نشدنیه....اصن نفهمیدم شام چی خوردممممممم....

اگر رتبم بد شده باشه چیکار کنم...

بعد سه سال....

"ساعت 18 سه شنبه 30تیر"

امشب میخوام قران بخونم تا این دل لامصب اروم بگیره....

این کارا واسه چیه...این اون روزیه ک منتظرش بودم...دیگ از بلا تکلیفی درمیام....

ی حسی بهم میگ اون حس پارسال سر دیدن نتیجه نهایی دوباره تکرار میشه....

.

.

.

.

.

نذر کردم...ک اون حسو فردا نداشته باشم...وقتی نتیجه رو ببینم از خدا فقط ی لبخند میخوام...

خدا.....خواهش میکنم....

10 دور تسبیح صلوات...برای نرجس خاتون...مادر امام زمان...ک شفاعتمو بکنه....10دور تسبیح ذکر یاعلی...

 .

.

.

خدایا نذار دوباره شکست بخورم...نذار دوباره قصر ارزوهام نابود ش....

ب خودت توکل میکنم...

کمکم کن...

اگه برخلاف میلمه...بهم صبر بده...فقط بهم صبر بده

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:30 | نویسنده : ناردونه |

28/تیر94

دیشب

.

.

.

چه خواب بدی

.

خواب دیدم جواب کنکور اومده

.

.

چه لحظه بدی بود...

رتبم...30هزار...

.

.

.

خدا اون روزو نیاره...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:28 | نویسنده : ناردونه |

اوه اوه ساعت چنده؟فک کنم دو و اینا...

 .

چقدر تصوراتم از اینده فانتزیه....

اهان...خواستم اسم بچه های ایندمو اینجا بنویسم....

اسم پسرام:اردلان و سامان 

الهیییییییییی قربونشون برممممممممم...اوجولاتای من

اسم دخیمم:ایراندخت 

مهدختم دوست دارم و آوینا...ولی ایران دختو خیلیییی دوس دارم...یجورایی کلاسیکه...

چ خوبه مامان شدن ....یجوراییییییی البته.

زیادی تو کف ایندم...هه

این وبلاگا ادمو هوایی میکنه...خیلی دوس دارم یکی عاشقم ش....همشم یکی تو ذهنمه... هه

خیلی سخت شده عاشق شدن من...باید دنیارو ب پام بریزه تا دل بهش بدم....باید از همه این دوربریا سر باشه....ازون ک هزار برابر باید سر باشه...

همچین مردی وجود داره واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بیخی.....برم بخوابم ....زیاد دارم چرت و  پرت میگم دیه



تاريخ : یکشنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۴ | 2:41 | نویسنده : ناردونه | نظر بدهید

۲۷\۴\۹۴

امروز عید فطره...و خیلی خوشحالم...ماه رمضون امسالم تموم شد...خیلی ساده...بدون هیچ چیز خاصی...روزمرگی مثل همیشه...

دیگ کم کم داره ب روز موعود نزدیک میشم...هوووف...هفته اول مرداد میاد نتایج...بیشتر از دیدن نتیجه استرس باز کردن اون صفحه رو دارم....ووووووویی

فقط خدا کنه بهتر از بارسال باشه....نمیییدونم....بهتره بهش فکر نکنم تا وقتش...وای نمازمم ک نخوندم....

خیلی وقته حرفی ندارم برای گفتن...کاش دوباره زندگی بیفته رو دور خوبش...براز اتفاق و خاطره و ماجراهای باحال....پر از شادی و عشق و ذوق...

هرچند الان ارامش دارم...خب قبل ازینم منتظر الان بودم...اینک باخیال راحت تا دیر وقت بیدار باشم...تا هروقت دلم خواست بخوابم... 

همیشه منتظر بودم....

کاش برسه اون روز...

کاش این روزمرگیا تموم ش...

خب فهلا ک باید منتظر باشم...

.

.

.

.

.شب نوشت:

عصر رفتیم خونه خاله ...همینجوری سر زده...نینیمون خوشگل شده بود....وایییی چقد خوبه ی نی نی تو خونه باشه...چقد خوبه ادم تو ی خانواده عیالوار باشه...

یادش بخیر قدیما...منو پرپر...روزایی ک باهم بودیم...دلیل این فاصله ها رو نمیفهمم...شاید من زیادی تو دنیای خودم غرق شدم...

 کلا خوب بود...دوس داشتم بیشتر با خاله رفت امد داشتیم...چون باهاشون بهم خوش میگذره...برعکس خونواده ددی

هووووووم...کاشکی منم خواهر داشتم....دلم زیاد خواهر میخواست و میخواد....

ندارم و حسرتش بی فایدس....

دلم شمال میخواد...میگن داره اونجا باروون میباره...

شمال+بارون=خاطره ها


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:28 | نویسنده : ناردونه |

27/تیر/94

سلام...خب بعد از سوگواری برای وب از دست رفته فهمیدم ک مطالب قبلیم یجایی همین اطراف ذخیره شده...البته دوستایی ک حرفاشونو دنبال میکردم و گم کردم....

حرفامو اینجا مینویسم و اون ک درست شد یکجا جمع میکنیم میریم وب اصلی....شایدم همینجا موندیمو اونارو بردیم ی وب و ذخیره کردم...خیلی دلم برای بلاگفا تنگیده بود...یعنی با اون کاری ک کرد و زد تمام دلنوشته هامو باکید تصمیم گرفته بودم برم لوکس بلاگ...ولی بشدت فضای سردی داشت...ن خودش..اعضاش....هیچ جا اینجا نمیشه...نمیدونم چرا انقد ادماش باهم فرق دارن...

بهر حال اینجا مخزن اسرار جدیدمه....


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:20 | نویسنده : ناردونه |

سلامی دوباره ب لوکس بلاگ...

بلاگفا واقعا دیگ شورشو دراورده و دیگ اونجا احساس امنیت نمیکنم...فقط خدا کنه درست ش بتونم مطالبو انتقال بدم اینجا...

.

.

خب خدا رو شکر درست شد...ازین ب بعد مطالب رو اینجا کپی میکنم


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 26 شهريور 1394برچسب:, | 20:15 | نویسنده : ناردونه |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مهر پزشک