با ی کلمه یهو دلم میگیره...

اه

.

.

.

 ی ماشین(ترجیحا شاسی) ...

پایتخت

تو ی بزرگراه شلوغ

اهنگ مورد علاقم زر زر میکنه

بارون نم نم میاد تیک تیک ب شیشه میخوره

برف پاکن قطره های بارونو ار رو شیشه پاک میکنه...

میره میاد میره میاد میره میاد...

هجوم چراغ خطر ماشینا روبروم...هووووووووووف این ادما کجا میرننن...

صدای پیام گوشیم رو داشبورد...وژژژژژژژژوژژژژژژژ

بیخیال...برنمیدارم...

دلم قهوه داغ میخواااااااااد....قهوه+کیک شکلاتی گنده 

فراموشی...

ندونم کیم...

مشکلاتمو یادم نیاد...

یادم نیاد چ ارزوهایی داشتم...

حتی فکرشم نکنم ک یروزی یکیو دوست داشتم...ک یروزی یکی دلمو شکسته...ها

سرمو میذارم رو فرمون و اهنگو زیاد میکنم...

بیاااا بااااازم

بذار رنگیییییی

بشه دنیاااااااااااام

کنارت.....

هنوزم من

دلم گییییرههههه 

چشام خیییییییییییییییییره

ب راهت

بیا تااااااااااااااااااااااا

دل نمرده باز

بازم یااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام بده پرواز

بیا تااااااااااااااااااااااا

دلخوشیم بازم

کناااار تووو

بشه آغاز

.

.

.

بوق ممتد ماشین پشت سری...هوم راه باز شده....

پامو فشار میدم رو گاز...بارون تند تر میباره...سخت میشه جلو رو دید...

دلم نمیخواد فعلا بمیرم...اروم تر....اروم...

لذت ببر ازین احساس بی وزنی...

.

.

چرا دارم گریه میکنم!!!!!!

هیچی یادم نمیاد

.

.

بیاااا بی تو من از ز ز ییییییییییییین زندگی سیرم

نمیدونی داااارم این گووووشه میمیرم

بیا یادم بده پر  ر ر روازو با دستات

دلم با رفتنت دنیاشو از دست داد

.

.

کجا دارم میرم....

گوشیم زنگ میزنه...جا میخورم....اخه هیشکی ب من زنگ نمیزنه...هیچوخت....

بدون اینک ب شماررو نگا کنم خاموشش میکنم ....

چ خوبه این احساس بی وزنی

 


Tag's: اسکیزوفرنی 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:54 | نویسنده : ناردونه |

راستش اینه ک ادم هچوقت نمیدونه چی میخوادددد...ادم فکر میکنه یجور ادم مشخصو میخواد 

و بعد یکیو میبینه ک هیچی از چیزهایی رو ک میخواسته نداره

و بدون هیچ دلیلی عاشقش میشه...

.

.

.

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:54 | نویسنده : ناردونه |

صورتم واقعا حالمو گرفته...تاحالا انقدر خراب نشده بود ...کلی جوش زدم خیلی بد شده...نمیدونم دلییییییلش چییییییییییییییییه؟؟؟؟وای خدایا ....این چ بلاییه سرم اومده....صورتم خیلی درد میکنه بزور کرم میزنم...

چیکار کنم ....

دلم گرفته...

از خودم بدم میاد...

کاش دلیلش میدونسم


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:53 | نویسنده : ناردونه |

19ابانماه/سه شنبه

فندق/بادوم زمینی/گردو/بادوم/مویز

ݜڪلڪ هـاے ثمیـכּ

.

.

خدارو شکر بخاطر هوای بارونی این روزها..صب داشت بارون میومد..

عزممو جزم کردم رفتم بیرون میخاسم برم داروخونه پن بخرم..دیگ اون لاک اوجل صورتی کمرنگه رو هم گرفتم...وووووویییی خداییییییی لاک زدن کلی حس خوب ب ادم میده خیلی وقت بود لاک نزده بودم....من ب معجزه لاک زدن ایمان دارم....

دیگ خواستم یکم قدم بزنم دیدم اصن حال نمیده...چرا باید اینطوری باشه واقعا....من وقتی میرم بیرون اصلا احساس امنیت ندارم...همش میترسم...نمیدونم چرااااا...البته دلیلش مشخصه...کلا تنها بیرون رفتنو دوس ندارم و ترجیح میدم تو اتاق گرم و نرم و امن خودم بمونم..ݜڪلڪ هـاے ثمیـכּ .

.

.

یک تصمیم بزرگگگگگ:میخوام نماز خوندنو شرو کنم...دلم تنگ شده برای چادر و جانمازم....و حرف زدن و دردل کردن با خدا....

و همینطور از انجام بعضی کارها توبه کنم....اراده قوی میخواد واقعا...

نمیدونم...احساس میکنم یچیزی درونم سسته...جای یچیزی ک نمیدونم چیه خالیه...خداجونم خودت کمک کن...بازم مث قبلنا مث اون روزا وجودتو بهم یاداوری کن خدای مهربونم...دلم بدجور توجهتو میخواد...

یجا نوشته بود خدارو شکر کن ک  خدارو میپرستی...بعضی ادما اون سر دنیا گاو میپرستن ...

روم تاثیر گذاشت این جمله....و خیلی داشته های دیگم ک برای من عادین  رو بهم یاداوری کرد...نعمتایی ک انقدرررررر عادین ک حتی نمیبینمشون...

.

.

بهرحال هنوز در جست و جوی چیزای جدیدم....یروزی باید ازین اتاق بزنم بیرون...بله درسته.Red Hair...

.

.

شمبه با داداشی رفتیم کتابخونه و چنتا کتاب گرفتم...بالاخره کتابخون شدمبعد کلی تلاش

.

.

ی تصمیم بزرگ دیگ....خود خواه باشم....ن نمیتوووووونم....

ولش کن...اه...

بنظرم خودخواه بودن تو این دورو زمونه خیلی خوب...ولی من نمیتونم متاسفانه

 .

 

.

.خداجون میگم ک کمکم کن ...بر من غضب نکن...بخخخخدا جز خودت هیشکیو ندارم...باهام مهربون باش ...

میدونم خیلی وخته بهت نگفتممم...

دوسسسسست دارم ...تهنام نذار


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:53 | نویسنده : ناردونه |

جمعه15ابان

روزا تند تند میگذرن...

امروز روز خوبی بود...

قرار شد برای ناهار بریم بیرون...موقع راه افتادن بارون گرفت...و من کلی لذت بردم...وای عالی عالی...مینا رو هم بردیم اول گذاشتمش ولی بعدش برگشتم و اوردمش تو ماشین..دیگ چون سرد بود تو ماشین موند...

دیگ ب سختی اتیش روشن کردیم...هوا یطوری بود ک هم بارون میبارید هم نمیبارید...دیگ بالارو زدیم ...دیب دمینیارم کردم زیر اتیش...خیلی باصفا بود به به...ی سگ گنده پشمالوام موقع ناهار خوردن اومده بود جلوی ما نشسته بود و هی براش استخون پرت میکردم خرچ خرچ میخورد...اخی خیلی مظلوم بود ...

چایی اتیشی دبشششششش زدیم ...دیگ اخرا افتابی شد هوا 

نزدیکمون لب جاده درختچه های زرشک کوهی بود...تعجب کردم ک تاحالا کسی اینجارو کشف نکرده بوده...کلی زرشک و زالزالک خوردیم....

خوب بود کلا روز فانتزی ای بود...

ولی بازم میگم از جمعه ها بدم میاد...

.

.

.

 این بی حس نوشتنو دوس ندارم


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:52 | نویسنده : ناردونه |

ده ابان/یکشنبه

پلی لیست پاییزی من:

"بیا بازم _مسیح و ارش"

گل یخ کورش یغمایی

زمستون افشین مقدم...

واقعا نمیتونم غیر ازین سه تا چیز دیگ ای گوش بدم

.

.

دوروزه دارم سیب زمینی سرخ کرده میخورم...دلم میخواد یکم چاق بشم...

.

.

دیروز بعد سالهابا مامی رفتیم خیابون...بسی خلوت بود...اول رفتیم دکتر...گفتش کجواب ازمایش مامان خوبه...خدارو شکر

ازون ور رفتیم چکمه دیدم...همونطوری ک دوس دارم...مدل پوتینی...گفتم اول بذا برم قم هم ببینم بهد...

قبلنا میرفتم خیابون دلم وا میشد

.

.

هوا بطور ناگهانی سردددد شده...

خواهششش سرد بمووووووووووون

دوست دارم هوای سردو...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, | 20:51 | نویسنده : ناردونه |

هفتم مهرماه/5شنبه

محرم 94...این روز های عزیز باعث نشد ک من گناه نکنم....

گناهانی از سر تنهایی...

خیلی ب اون بد بخت دروغ گفتم ....دیگ دیدم بیش ازین جایز نیست...الان ارتباطم باهاش خیییییلی کمه....اما دوس ندارم قطع بشه...دوس دارم یروزی از نزدیک ببینمش...

امروز کلی بارون بارید از عصر...هممممیشه دلم میخواد زیر این بارون با ماشین کلی دور بزنم....اگ ادم پایه پیدا شد ک نیییییست برم تو کوچه ها  قدم بزنم و خیس بشم ...روحی تازه کنم....اما مثل همیشه هیچکس همراهیم نکرد...

رفتم توی بالکن و کلی گریه کردم....البته دلم از خیلی جاها پر بود....

خیلی جاها...

بارون قشنگی اومد...کاش همینطوری ادامه پیدا کنه...خدایا شکرتتتت...

توی بالکن همینجور ک با خدا دردل ک ن ..دعوا میکردم بارونم تند تر میشد...

چقدر از خدا دور شدم...خیلی خیلی دور...ته دلم یجورایی ازین وضع راضیم...یجورایی انگار باهاش قهر کردم...

قهر کردم اما بیشتر از قبل دوسش دارم...ب خدای جانم ک فکر میکنم قلبم لبریز عشق میشه اما ....

اینک دعاهامو بی جواب گذاشته چ معنی میده...

فکر میکنم دوستم نداره...

بیخیال...دوس ندارم حتی فکرشو هم بکنم...

کتاب "درخت انجیر معابد" رو ب پایانه ...خیلی قشششششنگ بووود...

تا حالا شده عاشق شخصیت توی داستان بشید؟انگار ک زندستو وجود داره...

فرامرز خان...شخصیت باهوش و مرموز...

فردا حتما تمومش میکنم...بعدش تام سایرو شرو میکنم...اون کتاب خوشمله هم"جانب عشق عزیز است.فرو مگذارش" قبل از خواب چن صفحه ای ازش میخونم...

چقدر خوبه کتاب خوندن ...حس خوب غرق شدن در کتاب...ک مدت ها بود گمش کرده بودم...

خدایا یعنی میشه دانشگاه دوستای خوب پیدا کنم؟دلم دوستای خوب و باحال و پایه میخواد...

مطمنم اشتباهات گذشته رو تکرار نمیکنم...

.

.

دیروز دوباره رفتیم خونه دخی خاله...چقدر نازن این نوه خاله ها...

حیف و صد افسوس ک داداشی بد موقع بدنیا اومد...نوزادیش و نی نی بودنش ک چیزی حالیم نبود و پی بازیگوشی های خودم...دوران طفولیتشم ک همزمان با مرحله ی سرکشی من بود...و هییییییچ لذتی نبردم و یادشم ک میفتم دلم نمیخواد یادش بیفتم...

 بارون بند اومده...

هوا تقریبا سرد شده...دکور اتاقمو عوض کردم ک جا برای بخاری باز ش...

عوض کردن دکورو خیلی دوس دارم ب ادم انژی تازه میده چیدمان جدید...

.

.

چن شب پیش بعد کلی انتظار ی فیلم محشر دیدم...ازون فیلمایی ک دوس دارم و اگر صدبارم ببینم سیر نمیشم..."اینجا بدون من"

خیلی قشنگ بود...یکی از صحنه هاییش ک ب وجد اومدم اونجا بودش ک نگار و پارسا پیروز فر تنها میشن و با هم حرف میزنن...اصن خیلی خوب بود بسی ذوقیدم در درون...حس خوبی میداد...

..

چقد زیاد نوشتم...اخه خیلی وقت بود نیومده بودم حرفام قلمبه شده بودش کلی حرف دیگم داشتم ک یادم رفته...

خب دیگ شب همگی بخیررررر


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 10 آبان 1394برچسب:, | 18:32 | نویسنده : ناردونه |

29مهرماه/پنشنبه

پری رزو رفتیم خونه دخی خاله نی نیشو ببینیم...او خودا فنقلی قد ی فندق...امیرعلیم ک نگووووووو وای چقد خوشجل شده تپپپپل سفید چشاشم ک معلوم نی چ رنگیه...عاشق این جمع های شلوغ پلوغم...کلا از هرچی ک دوس داشتم بی نصیبم...

خونه ما هممممیشه سوت کوره...دلم ی خانواده عیالوارررر با کلی اجی و داداش بزرگتر  و اینا میخواست....خب دیگ همینه ک هستتتتتت...

دیروزشم رفتم کتابخونه چنتایی کتاب گرفتم...یکیش "درخت انجیر معابد" هستش ک دارم جون میکنم و میخونم...همش دلم خواب میخوااااااد...داشتم فکر میکردم کاش این سه ماهو میشد برم یجایی کار کنم...البته کاش این شهر لعنتی انقد کوچیک نبود...دوس دارم کار کنم اما دلم نمیخواد کسی ببینتم...ک البته صدرش اون خانواده عوضین...از همه جا فراریم بخاطر اون اشغالا..نمیدونم کاش یکاری بود....

درباره کوکو هم بگم ک عجب غلطی کردم...میگفتش ک با دوستم قراره بیایم شهرتون بریم بگردیم اینا...حالا اونجا شهر من نیست ب کنار اینک رو من حساب دیگ ای باز کرده هم بحثش جداس...یعنی اگر برنامه داشتم ک دانشگا شرو شد قرار بذارم ببینمش دیگ منتفی شد چون یچیزی ازش دیدم ک امکان نداره دیگ بتونم از نزدیک ملاقاتش کنم...کاش میشد دکش کنم...اما عذاب وجدان میگیرم..گنا داره ...من خیلی بددددددددم...انقدم بهش دروغ گفتم ک نگو بعد دیروز داشتم بهش میگفتم من تاحالا هیچچچ دروغی بهت نگفتم...خخخخخ...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 10 آبان 1394برچسب:, | 18:31 | نویسنده : ناردونه |

25ام تفلد مامانه...دلم میخواس سورپرایزش کنم...یعنی برم براش هدیه بخرم ...کیک بخرم...ی ناهار توپ بسازم...ی تفلت کوچیک...ولی وضع اقتصادیم داغونه...میدونی ک دارم پول جمع میکنم برای عینک...

عذاب وجدان میگیرم...یعنی فرستادن ی پیامک کافیه؟

کاش عمری داشته باشم بتونم اونطور ک میخوام سورپرازش کنم...

نمیدونم چیکار کنم...

شنبه مشخص میشه...


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 10 آبان 1394برچسب:, | 18:30 | نویسنده : ناردونه |

1شنبه26مهر

تولد مامان...بهش پیامک دادم تبریک گفتم...همین

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 10 آبان 1394برچسب:, | 18:30 | نویسنده : ناردونه |

 پنج شنبه23مهر

دلم نمیخواد تنها باشم ...حوصله هیچکسیو هم ندارم....واقعا حال و هوام پاییزیه...

ب کوکو زنگیدم یعنی اون زنگید یکم با هم حرفیدیم...دیگ حرفای تکراری...الیته از دیروز سر مسایلی ن اون محل میده ن من...بعد وختی میدیدم انلاینه اما ن بخاطر من بی نهایت دلم میگرفت...دیشب اصن خیلی بد بود مثلا من میخاسم اسکلش کنم خودم بدتر وابسته شدم خخخخخخ...هیچی دیه دلم اروم نگرف نصفه شبی بهش زنگیدم بش گفتم برام گیتار بزن گف الان دوووووووووووووس ندارم...واقعا خیلی بهم برخورد...خیلی خیلی سرد وخشک ...یکمم راجب موسیقی بحث کردیم با این سلیقش...اه دیگ کی الان ابی و داریوش گوش میده....باهام خیلی جدی حرفید تا شارژم تمومید دیگ منم دوزاریم افتاد...

بیخیال اشتباه کردم اصن رفتم طرف چت...

امروز اول محرم بود...میخوام هر روز زیارت عاشورا بخونم....

اها راستی...دلیل دیگ این حال گرفتم خراب شدن لنزمه....نمیدونم جنس لنز بد بود مایع لنزم بد بود یا روزی ک رفتم تولد نحس از بس برف شادی ریختن خراب شد...بعد ی دوهفته ای ک نذاشته بودم ی چیزای سفید داخلشو گرفته بود ...خراب شده دیه فاتحش خوندس...لعنتییییی...

6ماه دیگ باید برام کار میکرد...حالا مجبورم عینک بذارم....میخواسم ی عینک بدون قاب بگیرم ک اینجا ارزون ترینش 120 در میومد...اخه مگ چیه دو تا مفتول نازک با دوتا پیچ ریز شصتتتتت هزااااار توووومن اونم بی کیفتش ک معلوم نی یهو ور بیاد....تنها دغدغم همینه ...یکی از ارزوهای بزرگم لیزیکه یا هرچی دیگ ک منو از دست لنز و عینک خلاص کنه...

نمیدونم...باید پولام جمع کنم برای عینک....لنز هم برای عید میگیرم...ولی ن از این زنیکه پولکی...

چقد زود روزا میگذرن...خیلی زود جمعه اومد...اما بهتررررر...الان دلم میخواد زودتر بگذره...رشتم نمیدونسم کالبد شکافی موش و غورباغه ...ووووویییی ...البته تا دوترم باید ریاضی و فیزیک و شیمی عمومی بخونم...خودا رحم کنه بهمممم...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1394برچسب:, | 21:2 | نویسنده : ناردونه |

اقای سلیمان!میشود من بخوابم؟

اسم کتاب جدیدی ک دارم میخونمممم...امروز شروعش کردم....تموم ک شد خلاصشو همینجا مینویسم....

این چنروز بدجور لش بودم....ای خدا بهم توانایی بده خوب از وقتم استفاده کنم....

اتاقمم تازه تمیز کردم...

 


برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1394برچسب:, | 21:0 | نویسنده : ناردونه |

احساس میکنم کوکو سنشو بهم دروغ گفته...اخه عکس جوونیش فرستاد نمیخورد 22/23 سالش باشه...تقریبا ب عکسای دهه هفتاد اینا میخورد...روم نمیشه بهش بگم بیشتر میخوره باشه...شاید راست گفته باشه دلش میشکنه...خداوکیلی32 نمیخوره...دلم نمیخواد ازین بیشتر باشه:(

.

.

.

امروز بیستم:

نمیدونم چرا انقد با صحبت کردن تلفنی مشکل دارم...امروز غروب قرار بود با هم بحرفیم ولی باز گوشیو خاموش کردم...نمیدونم واقعا چی باید بگموو لحنم باید چجوری باشه....درین مورد اعتماد بنفسم صفره...هوف...

زیادی دارم بهش دروغ میگم....شاید اونم همینطور...اصن انگار همش میخواد منو گول بزنه منم الکی بهش اوکی میدم...

برنامم این بود وختی رفتم دانشگاه باهاش قرار بذارم بیاد ببینمش...خیلی دلم میخواد از نزدیک ببینمش...دانشگاه لعنتتتتتتی...اه

خیلی چیزا دلم میخواد...اینک کاش رابطم باهاش جدی بود....اینک بهش نزدیکتر بودم...موقعیتا بیشتر بود...اینا یعنی دوسش دارم؟!

حالا گیرم ک دوسش دارم...اخرش ک چی...من حتی نمیتونم تلفنی باهاش حرف بزنممممممم....

عکساش تو گالریمه...وختی نگاش میکنم دلم میخواد بغلش کنم و بووووووووق...

چرا انقد افکارم شیطانی شده من

خودمو پشت ی نقاب پنهان کردم...

دلم میخوادش

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1394برچسب:, | 20:59 | نویسنده : ناردونه |

18مهر94/شنبه

دیروز جمعه خیلی بینهایت دلم گرفته بود...خیلی میشد ک پامو از خونه بیرون نذاشته بودم...الان چن ماهه ک رنگ خیابونو ندیدم...دیگ خیلی کلافه بودم...ک خاله زنگید گف بریم بیرون ...باد وحشتناکم میومد....راسی جوجو غذا خوردنو یاد گرفته...از جوجگی اومده بیرون ...خیلی خوجل ناز شده...جیگل مننننن...هیچی منصرف شدم ببریمش...رفتیم قرار شد بریم رکه...خاله و دایی و اینا...

اخیییییییییییییییش دلم وا شد...دوس دارم اونجارو باصفاس...با پرپر خاله اینا یکم حرفیدیم و بابا و دایی اتیش روشن کردن بابا برامون صندلی سنگی ساخت خلی خوب بود پشت ادم یخ میکرد صورتت میسوخت...چون میدونسم اتیش روشن میکنن دیه لنز نذاشتم...بلال ساختیمو چایی اتیشی...خیلی بهم خوش گذشت...اصن شارژ شدم...شب ک شد پاشدیم اما دلم میخواست بشینیم بازم...کاش این لحظه ها تموم نمیشد یا حداقل بازم تکرار میشدن...البته هفته دیگ ایموقع ک باید بریم دیدن دخی خاله زایمان میکنه...هوم خوشبحالشون...خوانوادشون چ شلوغ پلوغه...خیلی دوس دارم خونواده های عیال واریو...

شبش هم مسابقه خنداننده برتر مهران و جواد رضویان....یعنی عاوووولی بود از خنده دلدرد گرفتم خیلی هردو خوب بودن...دلم تنگ میشه واسه برنامشون اون دوماهو...

.

.

.

شبا دیر میخوابم....صبا دیر بیدار میشم...ظهرا کسلم...شبام حوصله ندارم..حال ندارم برم ورزش...حوصله سنتور ندارم ...کتابم ک دیگ بیخیال...یعنی این 4 ماه اینطوری قراره بگذره؟؟؟؟؟؟؟؟نمازامم ک نمیخونم...چقدر بد شدم من...فقط سرم تو گوشی لعنتی...اه...با کوکو هم ک حرفام ته کشیده...باید ی فکری بحا خودم بکنم...


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 18 مهر 1394برچسب:, | 20:41 | نویسنده : ناردونه |

16مهرماه/5شمبه

کوکو دیشب کاملا خودشو نشون داد...اول ازش بدم اومد باهم دعوامون شد بلاکم کرد...تا 4 اینا بیداربودم....صب اما مث احمقا دوباره بش پیام دادم اشتی کردیم....من خیلی بهش دروغ گفتم...واقعا نمیشه فرا تر از چت رفت ولی اون همش از باهم بودنمون صحبت میکنه...تصورش از شخصیت من کلی فرق میکنه با شخصیت خودم...هوووووم....احساس میکنم تو گناه افتادم....همش میخوام ولش کنم اما باز وسوسه میشم...مثلا دیشب دلیل خوبی برای جدایی بود ولی باز شیطونیم گل کرد...چیکارکنم...خدایا منو ببخش....دلم نمیخواد باعث گناه یکی دیگ بشم...اه بیتاک لعنتییییییی...

مری هم دیروز پی ام داده بود قهری بش گفتم ن ...اه دوباره حرفای چن ماه پیش میزد...الکی بش گفتم مامایی قبول شدم اونم ک حسوووووووووووووووووووووووود معلوم بود داره میپکه خب دخی عن تو چیکا ب رتبه من داری...واقعا تاحالا ندیدم کسی رتبشو ب یکی دیگ بگ...هیچی علکی یذره پز دادم....همش علکی بود خخخخ دوس داشتم ببینم حسادتشو...مرض دارم ایا؟مامان میگ اینو....میگم حالا علکی علکی چشمم نکنه ....ای بابا رفتم کلی 4قل خوندم اسفندم دود کردم...واقعا ک بیمارم .....بش گفتم دانشگاه چ خبر میگف مث پارسال...اه عن بگیرن درشو....هیچی خیلی انرژی منفیه پیاماش نخونده پاک کردم بلاکش کردم...خدا همچین دوستی نصیب نکنه...

بعد این چن روز خیلیییی ب رشتم علاقه پیدا کردم...چن نفر تو اینستا راهنماییم کردن حرفاشون پراز انرژی بود خوشحالم از رشتم...دوسش دارم...دیگ ناراحت نیستم چرا رشته بیمارستانی قبول نشدم...از اولشم دوست نداشتم اون رشته هارو...دلم میخواد بهترن باشم تو رشتم....بعد برای فوق جنین شناسی یا سم شناسی یا جانور شناسی بخونم ک اولیو بیشتر دوست دارم البته رشتم گستردس من فقط اینارو میدونم ....ولی باید فقط تلاش کنم ...هووووووف

خوشحالم ک هدف زندگیم پیدا کردم...دنبال همین بودم...تصوری از اینده...فهلا هم از فکر ازدواج این حرفا اومدم بیرون....خوبه واقعا...دلم نمیخواد دوباره برم تو مودش...

اه این چن روز صورتم پر جوش شده ...جوشای لعنتی...پس کی دست از سرم برمیدارن نمیدونم...قبلا خیلی غصه میخوردم ...دیدم غصه فایده نداره...بزنه بدرککککک...خخخ

ب پری هم پیام دادم پاشو بیا خونمون اینا...گف باشه ...تعجب کرد اولش...دلم تنگ شده واسه اون روزا....

سنتورم تمرین کردم...هه...یکم البته...

ظهر ی پلو گوجه مشتی ساختم واییییییییی خیلی خوب بود با ترشی لیته ک دیروزش ساختم....مشتی مشتی عالی شدن...

این روزا ذهنم درگیر این کوکو هستش...نمیدونم چی میشه بالاخره


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 16 مهر 1394برچسب:, | 19:27 | نویسنده : ناردونه |

یکشنبه/12/مهرماه 94

دلم بسی بسی بسییییییییی تنگ شده...هم تنگ شده و هم گرفته....عصر پاییزی ...سکوت خانه و تنهایی دخلم را اورده....دلم گریه نمیخواد...دلم هیچ چیز نمیخواد...

چقدر بده وقتی ادم ندونه چ مرگشه...طبق پیشبینی قبلی رابطه ام با استاد کم شده...حرفی برای گفتن نداریم...دیشب هم کلا از چشمم افتاد...مردک خسیس اقتصادی....بعد کلی اصرار ک زنگ بزن میخوام صداتو بشنوم این حرفا قبول کردم...شمارشو داد گف بزنگ...هه...این ناشیانه ترین رفتار ممکن بود...ته مانده ی شارژم صفر شد میان کلامش قطع شد اصلا ب روی مبارک نیورد ک زنگ بزنه حداقل برای احترام ب خودش...اه خیلی حس بدی داشتم...اصن باهاش راحت نبودم...اصن کلا راحت نیستم ک بخوام نصفه شبی زیر پتو با یکی زر بزنم....برام ویولن زد ک اونم دوست نداشتم ....صدای ویولنو کلا دوس ندارم خیلی تیز و سره....کلا شب عنی بود انرژیم تخلیه شد نمیدونم چرا...صبحش لش لش بودم....بیچاره مینا جوجوم سرش داد زدم گشنش بود غذا میخواس منم حال نداشتم بیدارشم...الانم ک با هم سر سنگینیم ن اون محل میده ن من...همشم ک انلاینه...هه....ادما از دور قشنگن این هزار باااااااار...نمیدونم چرا برام درس نمیشه...دیگم کلا حوصله چت ندارم...ته نداره چت کردن...ولی خب شمارشو نگه میدارم...ب عنوان ی دوست علکی ب درد میخوره....هووووووووووووم

دلم تنگ شده برای دوستای قدیمی....خیلی الان نیاز ب ی دوست دارم...دوستای باحال و خوبم....میدونم خودم بودم ک تیشه زدم ب رفاقتا..

نمیدونم کجان...پری...ملی...رعنا....هوم....دلم براشون تنگ شده....دلم اون روزارو میخواد....کاش اونروزا انقد عن نبودم....از گذشتم متنفرم...دوس ندارم حتی یک لحظم از گذشتم یادم بیاد...هرچند خاطرات خوشم زاد داشت اما خاطرات گوه پررنگترن و عذابم میدن...

شایدم دلم از رشتم گرفته....تکمیل ظرفیت دانشگاه ازاد تا فرداس...چقدم ک خوش اشتهاس 27 تومن برا ی انتخاب رشته...فوقشم ک قبول بشم...کی میذاره برم....چرا اخه باید نیمسال دومی باشم...هرگوهیم ک بود باز خوبه بهتر از بیکاریه...انگار جون تو تنم نیس همش چسبیدم ب این گوشی لعنتی...راسی دختر خانم ق هم نیمسال دومه...هوم ...

چی بگم دیگ...

هوم....طعم شیرینی کام..این خوبه

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:, | 16:55 | نویسنده : ناردونه |

 پنج شنبه9مهر/عید غدیر

دلم بسی گرفته....همش احساس میکنم دارم با احساس یکی بازی میکنم...البته واقعا یجورایی دوسش دارم....اما ن اونقد جدی...

جدی نگرفتم ولی انگار اون جدی گرفته....نمیدونم واقعا....اینجوری ک پیداس....ادمای احساسی شکنندن...دلم نمیخواد حال کسیو بد کنم...

بهش دروغ نگفتم...فقط اسمم و محل زندگیمو....خخخخخخ....هووووووووووووووووم

تند تند دلم براش میتنگه اما سعی میکنم انلاین نشم....اخه ی مرد چقدرررر میتونه خوب باشه....عجب....عجبببببببببببببب...

امروز ی بارون توووپی امد....ب مامان گفتم بریم قدم بزنیم ک مث همیشه زد تو ذوقم ...اینجور موقع ها پیشو نمیگیرم چون اگرم برم بهم خوش نمیگذره....

پوسیدم توی خونه...اه....تنهایییی خرررررر است.....من استاد موخوااااااااااااااااااااااام....

اینم از حال این روزای من...

تنهایی چیکا ک با ادم نمیکنه....هوم...

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 9 مهر 1394برچسب:, | 19:36 | نویسنده : ناردونه |

چهارشنبه---8مهر94

عشق مجازی.....هه....نمیدونم چی بگم....

عشق نیست...ی حس خاص ب کسی ک تا حالا ندیدیش...نمیشناسیش....کلمه هایی ک ارسال میکنه ....از خودش میگه...عکساشو میبینی....میدونی اونم از تنهایی پناه اورده ...تنهاست....

البته من اینجوری فکر میکنم....

مردی ک 12 سال از من بزرگتره...البته چهرش بیشتر میخوره...فوق العاده با احساس...استاد ویولن...گیتار..پیانو

هووووووووووووم...من عاشق همچین مردیم...عاشق چهره هاای جا افتاده....باشخصیت...باتجربه....و مهربون...

و میدونم این چت کردنا مدت کوتاهی گرم هست....چ حس بدیه....ی چیز غیر ممکن رو بخوای...وقتی از زندگیش میگ بگی هوووووووووم این درست همون چیزیه ک میخوام و دوس دارم...ازین افکار مشوش و ذهنی متنفررررم...

همش دلم براش تنگ میشه و هی میرم عکساشو نیگا میکنم....

خیلی بده خیلی بددددددددد

استااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااد:(((((


برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 8 مهر 1394برچسب:, | 19:50 | نویسنده : ناردونه |

رووووووووووووووووزها میگذرد ...میگذرد.......میگذرد اره میگذرد....

سلام پاییز...سلام فصل رنگی رنگی ...پاییز عاشق من....دلم برای صدای خش خش برگات تنگ شده بود....برای هوای خنکت....

چ بوی خوبی داری....هوووووووووووووووووم...پاییز عزیزم...پاییز94...

 

.

.

.

میخوام ی لیست بنویسم ...ی لیست پاییزی...

اول از همه نتو باید کم کنم...خیلی کم...روزی نیم ساعت و اخر شبا هم ی ساعت خوبه...

2خواندن کتاب....اسم کتابایی ک میخونمو اینجا مینویسم تو ی پست همراه خلاصشو...الانم 3تا کتاب گرفتم ک میخونمشون حتمااااا

3نقاااااااااشیارو کامل کنم...

4ورزش...هووووووووم....ورزشو دیگ ترک نمیکنم...

باید برم کتاب پشنگ رو بگیرم....دلم برای سنتورررر تنگیده خیلییییی...ولی این کتابه خیلی سخت بدون استاد نمیشه زد....یادش بخیر اقای میرزایی...چ خوب بودن اون روزااااا...

حفظ شعر...حافظ...مولانا...

قران خوندن....

نمیدوووووونم دیگ چیزی ب ذهنم نمیرسه...چیزی یادم اومد باید بنویسم....

.

.

اهااااان...اشپزی و کیک و شیرینی و این حرفااااا....خوبه اینو ک عاشقشمممممم...

دیگ دیگ؟

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 5 مهر 1394برچسب:, | 13:7 | نویسنده : ناردونه |

5مهرماه94---یکشنبه

پنج شنبه رفتیم قم...اول رفتیم خونه انتنو وصلیدیم و مینارو خوابوندم...بعدم رفتیم کباب ترکی و زیارت...خیییییلی شلوغ بود اما ن ب شلوغی دفعه پیش....تو حیاط نشستیم نمازخوندیم...دعای توسل هم خوندم...قبلا دو تا حاجت داشتم ک یکیشو گرفتم...اونی ک دقیقا میخواستم نبود ولی خب باید دید چی پیش میاد...الان فقط ی دعا دارم...بعد از سلامتی فقط یچیز از خدا میخوام...

ب شوق دیدن خندوانه رسیدیم خونه...دیدیم ک بعله دوباره حاجیا گل کاشتن....و 3 روز عزای عمومی....اخخه عزیز من عزای عمومی چ معنی میتونه داشته باشه جز اینک خندوانه پخش نشه...خیلی وخیم خندوانه خونم کم شده...دلم بسییییییییییییییییییییییی برای رامبد و جناب خان و اهنگاشون تنگیده....نمیدونم اون دوماهو ک کلا  پخش نمیشه چیکا کنم...هوم...

چ حس بدیه ک نمیدونی خوشحال باشی یا ناراحت...افتادم برای نیمسال دوم...یعنی 4ماه ازگار باید تو خونه بشینم...کارهای زیادی هست برای انجام دادن ک باید لیست کنم و ب تک تکش بایددددد عمل کنم....دلم نمیخواد این 4 ماهم مث 3 ماه تابستون عنی بگذره....از ی طرف رفتن برام سخت بود از ی طرفم دلم میخواس زودتر برم...خخخخخ..دوگانگی تا چ حدددددد...

دیشب بیتاکو دوباره نصب کردم....زیاد خوشم نمیاد از برنامش...زدم رو رادار ی اخونده ای اومد...هه هه هه...دلم خواست یکم اسکلش کنم...خیلی خوبه ادای ادمای اوشکول ساده رو دربیاری طرفم فک کنه ک خیلی زرنگه...هه هه هه...

 

 


برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 5 مهر 1394برچسب:, | 12:43 | نویسنده : ناردونه |

دوم مهرماه 94/پنج شنبه/عید قربان

نتایج نهایی اومد...اصلا توقع نداشتم...از کل 150 رشته ی انتخابی من فقط دوتاشو قبول بودم...یکی همین زیست و یکیم مهندسی منابع محیط زیست...زبیستو بیشتر دوس دارم ...فک کنم درساشم شیرین تر باشه...خلاااااااااااااصه ک شانس اوردم...

راسی نتایج نهایی پارسال...هه...سه تا رشته مونده بود ک یکیشم پیام گوز بود...ر......دم تو روححححححححححححش


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 2 مهر 1394برچسب:, | 10:49 | نویسنده : ناردونه |

 

خب....مطالب شهریور رو بلاگفا پاکید...اتفاقا شهریورماه پرماجرایی بود...اشکال نداره همشون تو ذهنم ثبت شد...البته خیلیاش...

میخوام خلاصه ای از ماه پیش بنویسم...هوم...تولد پرپر ک اصلاااااااااااااااااااا خوش نگذشت ...البته ب من فقط...

سفر ب تبریز..شهر بزرگگگگگگگگگگگ و شلوغ پلوغ:)...سفر خوبی بود همراه با بدشانسی های سرخری...خنده...دو روزش زنجان...شهر عشق و باصفا ...خیلی خوش گذشت ...مخصوصا تو راهش...منظره های قشنگ..دیوارایی از سپیدار...چشمه های پراب...باغای انگور...دوروز هم تبریز ......هوا بشدت گررررررررم...روز دومش بازار تبریز روزی سخت و جان فرسا بود البته بازم برای مننننننننننننخندهمسیر بازگشت هم ی شب بسطان اباد خوابیدیم ...تو چادرخنده..ک خیلی چسبید...قبلش روستای عجیب و غریب کندوان رو هم دیدیم...بعد سرعین نا اشنا...و همینطور گردنه حیرانی ک کلی فرق کرده بود...شمال اصلا خوب نیست...دیگ بکر نیست...شده مکانی برای زمین خوارای از خدا بی خبر...هوووووم...یک شب هم تالش خوابیدیم...همون شب بود ک نتایج رو رفتم گرفتم. و دیدم بععععععععععععععععععله گل کاشتمخندههه

اونجا با کل جزییات این مطالب رو نوشته بودم ولی الان ن یاد دارم جزییات رو ن حال نوشتنش رو...بیخیال ب امید روزای خوب دیگ

 


برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 2 مهر 1394برچسب:, | 10:35 | نویسنده : ناردونه |

لعنتتتتتتتتتتتتتت ب بلاگفاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا....لعنت ب تو اشغال عوضی...تمام نوشته هامو کپی کردم...ولی نوشته های شهریور پریده....نننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:47 | نویسنده : ناردونه |

31/5/94 شنبه

اخرین روز مرداد ماه

ی روز معمولی...ی روز گرم...ی روز مث بقیه روزا...

چهارشنبه غروب راه افتادیم ب سمت جمکران...خاله نیومد..دیگ رسیدیم جمکران هوا خیییییلی گرم بود هوووووووووووف..اخرین بار ننه زنده بود ک رفتیم جمکران....الان خیلی بهتر شده..مسجدش ک خیلی باصفا بود...با مامان رفتیم توی مسجد نمازودعای توسل خوندیم و دیگ را افتادیم طرف خونه....اخیش دلم برا خونه خلی تنگیده بود....دوس دارم اونجارو یجورایی دلبازه اصن اگ بیکارم باشی حوصلت سر نمیره دلت نمیگیره...جامو تو بالکن انداختم بقیه هم تو اتاق جلو پنکه...اولش گرم بود ولی دمدمای صبح خنک شده بود خیلیییییی چسبید...

بعد صبحانه رفتیم بانک وااااااااای خییییییییییلی گرم بود گفتیم بریم سرای ایرانی ببینیم چ خبره...دیگ وقتی رسیدیم ساعت 1 ظهر بود خلوت خلوت...قسمت اولش ک فرش بود ...ادم میمونه کدومو انتخاب کنه همشون عالی بودن...لوازم خانگی و مبل و سرویس خواب...کلا چیزاش شیک بود دلت میخواست...اینجور جاها ی کارت پر پول میخواد بی پول کیف نمیده ...

دیگ داشتیم از گشنگی میمردیم ی کباب ترکی مشتی زدیم تو رگ و سمت خونه...بیچاره مینارو گذاشته بودم تو حموم ک بگیره بخوابه...

تا درو باز کردم و صدام کرد....این چن روز فقط ب اون سخت گذشت....هم گرم بود همینک باید تنهاش میذاشتیمش....

غروب رفتیم حرم....بی نهاااااااااااااایت شلوغ بود....البته مزشم ب شلوغیشه ولی ن دیگ تا این حد....ولی خوش گذشت اونجام دعای توسل خوندم...قبلا اصلا اهل دعا نبودم میگفتم فقط قران ولی حس خوبی داره یجورایی مخصوصا دعای توسل....کاش دعاهام براورده ش....هوم...

حیاط جلویی هستو دست فروشاش...ی جوراب ازین بند دارا ک شبی کفشه گرفتم...با عروسک پت و مت...باب اسفنجی و پاتریکم میخواسم ولی دفعه بهد...دیگ رفتیم بازار و خیابوناشو اینارو گشتیم و خونه لالا...

روز اخرم فروشگاه خرید اب هویج بستنی بازگشت...

ساعت نه اینا بود رسیدیم....

اصن از حس و حال اون موقعم نگم بهتره....هروقت از مسافرت میام اینجوری میشم....دلم اشوب میشه غم دنیا میاد تو دلم...اصن حس هیچی نبود...

دو رکعت نماز شب با کلی دعااااااااا...ارامبخش من...خدا ارامبخش دل ها...

خیلی خوب بود ایندفعه خوش گذشت روحیه عوض کردم....خدایا دوست دارم شکرت

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:46 | نویسنده : ناردونه |
...

گذشته ام که حالم را گرفته . 

 

آینده ای که حالی برای رسیدنش ندارم ...

و حالی که حالم را بهم می زند .

چه زندگی خوبی ...

صادق هدایت

 


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:45 | نویسنده : ناردونه |

20/5/94

وااااااااااااااااااای بالاخره انتخاب رشته انجام دادم....رفتم کافی نت تا ساعت نه منو معطل کرد اخرشم کدو گرفتمو اومدم...مامان کلی نگران شده بود...

خب پرستاری و مامایی رو زدم....پرستاری ک مطمنم قبولم چون پارسال تا ده هزار بالاتر از رتبمو هم گرفته بود...

چقد از خیابونا بیزارم...از ادما....وقتی میرم بیرون حتلمقدور سعی میکنم از کوچه پس کوچه ها برم...تا چشمم ب کسی نخوره...

دیروز ک رفتم کتابخونه دو تا رمان گرفتم....جای خالی سلوچ و سمفونی مردگان...تصمیم گرفتم کتابای معروف و بنامو بخونم....سلوچ ک عاااااااااااااااااالیه خیلی خوبه پر از حس خوب...جوری نوشته شده ک بتونی شخصیت ها و فضا محیطشو تجسم کنی تو ذهنت...همونطوریه ک دوست میدارم...

ورزش هم ک خیلیییییییییی بد بود...موقع دویدن حالم بد شد چیز شده بودم خلی بد بود دیگ زودتر لباسارو پوشیدم اومدم خونه...از 1 شهریور همون مربی قبلیه میاد....و تا اون موقع نمیرم...

امشب مامان اینا میخوان برن خونه دایی ملاقات پسر دایی ک اپاندیسشو عمل کرده...حوصله ندارم برم همینک زشت شدم...بعضی وختا از قیافم خوشم نمیاد...هه

در کل حالم خوب است...از زندگی راضی هستم...همینک میگذرد خوب است...


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:44 | نویسنده : ناردونه |

18/6/94 یکشنبه

وبلاگم ب ی غمکده تبدیل شده...همه حرفام شده اه و ناله....اصلا اینطوری دوست ندارم....

یک توصیه ب خودم:هیچ حرفی رو تو دلم نذارم...یعنی با اینک مخالفم حرف طرفو تایید نکنم...حس بعدش خیلی بده...

زود باور نباشم...ساده نباشم...تعارفی نباشم...اعتماد بنفس داشته باشم....این من لعنتی رو دوست داشته باشم...الان میخوام ی برنامه غذایی برای خودم بنویسم...باید نوشته باشه....فک کنم این ریزش مو بخاطر تغذیه بدمه....

هر روز صبح ک بیدار میشم ی برنامه واسه کل روز تو دفتر برنامه ریزیم داشته باشم...

دیروز ک رفتیم بیمارستان تصور کردم اونجا محل کارم باشه....خب در کنار سختی هاش کلی مزیت داره...اینک تو افتاب و هوای گرم و سرد نیستی....سنگین تری چیزی ک برمیداری سرنگه...میتونی با مهربون بودن و خوش رو بودن حس خوبی داشته باشی و ...

امروز هم نرفتم ثبت نام ازد...ظهر ک مامان اومد برام ی پیرهن خوجل ابی خریده بود...کلی ذوق کردم چون این اتفاق ها هر ده سال یبار اتفاق میفته...خب فردام ک قراره بریم گردش مجردی با خاله و دوستا...تو طول روز حرف زیاد دارم اما ای

.

.

.

حال نداشتم بقیه اش را بنویسم


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:43 | نویسنده : ناردونه |

جایی خوندم :گاهی کسانی بی مقدمه به زندگیتان می آیند، مدتی میمانند و کم کم محو میشوند.

اما تو که بی مقدمه نیومده بودی رفیق. تو که نرم نرم نرم با کلی طمانینه به زندگیم رسیده بودی، تو که از نگرانی تنگی نفسم 8 ماه تمام هیچ عطری نزده بودی. تو که باهام تو خرابه ی مخوف تاریک اومده بودی. تو دیگه چرا؟

تو که ساعت 3 صبح بخاطر دل گرفته ی من زیر پنجره ی اتاقم رسیده بودی، تو که هر شب و هر شب و هر شب دنبالم تا شمال تهران اومده بودی و از قبل ساعت کار تلسیژ رو پرسیده بودی و تا خود صبح باهام پشت آتشکده نشسته بودی. تو دیگه چرا؟

تو که تو طوفانی ترین هوا تو ساحل رامسر باهام قایق سوار شده بودی و تمام راه بدون تکون سرمو رو شونت نگه داشته بودی و صدای نفسامو تو خواب شمرده بودی و تو تلکابین به شیطنتای اون بچه هه خندیده بودی. تو دیگه چرا؟

تو که با من غذای هندی خورده بودی و معده درد گرفته بودی و بازم دفعه بعد غذای هندی خورده بودی و از رد نگاهم تیاتر مورد علاقمو دیده بودی و برای هر دومون بلیت خریده بودی. تو دیگه چرا؟

یادته تمام شبا باهام تا صبح بیدار مونده بودی و 2 سال تمام با 8000 کیلومتر فاصله پای ماس ماسک نشسته بودی و برام رز سفید اورده بودی و به سلیقه ی من لباس پوشیده بودی؟ تو دیگه چرا؟

تویی که به کنسرت شجریان دعوتم کرده بودی و از بیرون بودن موهام نگران بودی و موسیقی و سازو بهم شناسونده یودی و برام "ای ساربان" خونده بودی و با چشمای بسته پیشونیمو بوسیده بودی. تو دیگه چرا؟

اینا همه بی معنی نبود رفیق. بود؟ تو که کتاب مینویسی حرف بی معنی بزنی و کار بی معنی بکنی؟ از تو بعید بود رفیق. خیلی بعید بود. تو دیگه چرا؟


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:42 | نویسنده : ناردونه |

سه شنبه 13/5/94

مامان رفته جمکران...خیلی کم پیش میاد تنها بره جایی...داداشم ک رفته کلاس زبان...بابا هم سرکاره و من تنهام...قرار شد من شام درست کنم...اول ک مامان میخواس ابگوشت بار بذاره ولی نذاشتم...اخه ابگوشت 3نفری اصلا ب دل نمیشینه....دیگ تصمیم گرفتم مرغ بسازم...دیگ با اب و تاب خوشگل ...خدا کنه خوش طعم بشه...هووووم...

از دیشب ک انتخاب رشته تموم شد همش استرس دارم..اخه مثلا بعضی رشته هارو علکی زدم...هوووووووووووف.....خدایا ب خودت میسپارماااااااااا...جوووووووون من ایندفرو روبراه کن...خواااااهش...جووووون من...

اه از دست این موها خسته شدم...چقد میریزن....چقد موخوره میگیره...انگار موی بلند بهم نیومده...دوس دارم کوتاهش کنم....هیچکسم پیگیرم نیس ک برم دنبالش ببینم علت ریزشش چیه اخه...خیلی موهام کم شده....لعنتتتتتتی...

عجب زندگی گوهی....بقران


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:41 | نویسنده : ناردونه |

10/مرداد/

امروز چ روز خوف و پر انرژی ای بود...

کاش همه روزام اینطوری تمام وقتم پر بود...خب صبح با ی کابوس خیلی بددددد از خواب بیدار شدم...ورزش خوب بود...حال میده بین اون همه ادم چاق خودتو تو اینه نگاه کنی و ببینی هیچ چربی اضافه ای تو بدنت نیست....البته باید مودشم باشه...ک امروز بود...

ظهر رفتم تو حیاط گوشه دیوار دیدم ی مرغ پیییییرررر بی بال و پر مردنی زشت اون گوشه کز کرده...خیلی دلم براش سوخت....نمیدونم از کجا اومده!!!!!!!!خیلی تعجب اوره!!!!!!براش اب و دون گذاشتم....حالا کاش یکم خوشگل تر بود میشد نازش کرد....

بعدش ک کلی از دست این گوشی زپرتی حرص خوردم....انقد کند شده بود مجبور شدم ریستش کنم...با اینک ریستش کردم بازم اینستا نمیریزه...حالا باز خدارو شکر گوشی مامان هس میرم چک میکنم هرروز....

خاله اینا تو گروه پیشنهاد دادن عصر بریم پارک....منم از خدا خواسته ...انقد ک حرص خورده بودم جوش کردم سرم داش میپکید...تخمه بو دادم و رفتیم....وایییی ی تیک از بهشته این پارک...بس ک سرسبز و خوشگله....

کلا خوش گذشت...کلیم بدمینتون بازی کردیم....فضاش خیلی خوف بود پر مسافر شلوغ پلوغ یجورایی باصفا....حالا یروزم میخوام اش بسازم بریم...

.

.

.

هووووووم...امشب سایت بسته میشه...برم ی نگا دیگ بندازم....

خدایا این اخرین امیدمه....کمک کن ی رشته خوب قبول شم...شهرش مهم نیس حتی شهرای کوچیک ک نفرت داشتم پارسال رو زدم....

.

.

.

ب پرپر گفتم دوچرخه بیار بریم دوچرخه سواری....بعضی وختام ما میریم طرف خونه اونا....

.

.

.

فهلا ک در این دنیا غوطه ورم....نمیدونم مسیر کجاس....هدف چیه...راه درست کدومه...سرنوشت چی چی زر زر میکنه....نمیدونم....خودمو سپردم دست باد....

.

.

.

دوباره نمازام قضا شد


برچسب‌ها:

تاريخ : شنبه 28 شهريور 1394برچسب:, | 20:40 | نویسنده : ناردونه |
.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • مهر پزشک